وصيت نامه اسکندر

مغني توئي مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندي رفتست پاس
چو دير آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدي برآور خروش
چو باد خزاني درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزه جويبار
رياحين فرو ريخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهاي رنگين بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهاي روان
که آمد سوي برکه خسروان
نه خرم بود باغ بي برگ و آب
درافکنده ديوار گشته خراب
بجاي مي و ساقي و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوينده را
خسک بر گذر باد پوينده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چين شده روي آب
تهي مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلي داغها
نوائي و برگي نه در باغها
به هنگام آن برگ ريزان سخت
فرو پژمريد آن کياني درخت
سکندر سهي سرو شاهنشهي
شد از رنج پر، وز سلامت تهي
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنياد دولت به سستي رسيد
توانا به ناتندرستي رسيد
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدي در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بيفتاد سرو
به چنگال شاهين تبه شد تذرو
طبيبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداواي بيماري انگيختند
ز هر گونه شربت برآميختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشيننده را رفتن آمد فراز
طبيب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نيامد به کف عمر گم گشته باز
به چاره گري نامد آن در به چنگ
که پوينده يابد زماني درنگ
چووقت رحيل آيد از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خويش آيدش آرزو
سگالش بسي شد در آن رنج و تاب
نيفتاد از آن جمله رايي صواب
چراغي که مرگش کند دردمند
هم از روغن خويش يابد گزند
هر آن ميوه اي کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکي که او چاره جان کند
چو درمانده بيند چه درمان کند
شناسنده حرف نه تخت نيل
حساب فلک راند بر تخت و ميل
رخ طالع اصل بي نور يافت
نظرهاي سعدان ازاو دور يافت
نديد از مداراي هيچ اختري
در آزرم هيلاج ياريگري
چو ديد اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آيينه در پيش داشت
نظر در تنومندي خويش داشت
تني ديد چون موي بگداخته
گريزنده جاني به لب تاخته
نه در طبع نيرو نه در تن توان
خميده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد ديده بگريست بر خويشتن
طلب کرد ياران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتي درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحيل آمد از کوچگاه
به نخجير خواهد شدن مهد شاه
فلک پيش ازين برمن آسوده گشت
به آسايشم داشت بر کوه و دشت
به کينه کند درمن اکنون نگاه
همان مهرباني شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوي سامان کار
چه تدبير سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشير تيز
دهند اين تبش را ز جانم گريز
سکندر منم خسرو ديو بند
خداوند شمشير و تخت بلند
کمر بسته و تيغ برداشته
يکي گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشير زهر آب خورد
زدرياي قلزم برآورده گرد
بسي خرد را کرده از خود بزرگ
بسي گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسي را بهم بسته ام
بسي بسته را نيز بشکسته ام
ستم را به شفقت بدل کرده نيز
بسا مشکلي را که حل کرده نيز
ز قنوج تا قلزم و قيروان
چو ميغي روان بود تيغم روان
چو مرگ آمد آن تيغ زنجير شد
نه زنجير دام گلوگير شد
نبشتم بسي کوه و دريا و دشت
کز آنسان کسي در نداند نبشت
به داراي دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چين جاي چيپال را
ز قابيل و هابيل کين خواستم
ز ناسک به منسک ره آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز درياي روس
شدم بر سر تخت جمشيد وار
ز گنج فريدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سرانديب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کيخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد ياجوج کردم بلند
به قدس آوريدم چو آدم نشست
زدم نيز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشعل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازي نيندوختم هيچ نام
به غفلت نپرداختم هيچ گام
بهرجا که رفتن بسيچيده ام
سر از داد و دانش نپيچيده ام
هوايي کزو سنگ خارا گداخت
چو نيروي تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نيرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالين چو تن گشت سست
نپايد به بالين سر تندرست
سيه تا سيه ديدم اين کارگاه
زريگ سيه تا به آب سياه
گرم بازپرسي که چون بوده ام
نمايم که يک دم نپيموده ام
بدان طفل يک روزه مانم که مرد
نديده جهان را همي جان سپرد
جهان جمله ديدم ز بالا و زير
هنوزم نشد ديده از ديد سير
نه اين سي و شش گر بود سي هزار
همين نکته گويم سرانجام کار
گشادم در رازهاي سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان ديدگان را شدم حق شناس
جهان آفرين را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلي
مگر در هنرمندي و عاقلي
زهر دانشي دفتري خوانده ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده ام
گشادم در هر ستمکاره اي
ندانم در مرگ را چاره اي
بجز مرگ هر مشکلي را که هست
به چاره گري چاره آمد به دست
کجا رفته اند آن حکيمان پاک
که زر مي فشاندم برايشان چو خاک
بياييد گو خاک را زر کنيد
مداواي جان سکندر کنيد
ارسطو کجا تا به فرهنگ و راي
برونم جهاند ازين تنگناي
بليناس کو تا به افسونگري
کند چاره جان اسکندري
کجا شد فلاطون پرهيزگار
مگر نکته اي با من آرد به کار
نمودار واليس دانا کجاست
بداند مگر کين گزند از چه خاست
بخوانيد سقراط فرزانه را
گشايد مگر قفل اين خانه را
دو اسبه به هرمس فرستيد کس
مگر شاه را دل دهد يک نفس
بريد اين حکايت به فرفوريوس
مگر باز خرد مرا زين فسوس
دگر باره گفت اين سخن هست باد
درين درد از ايزد توان کرد ياد
ز رنجم در آسايش آرد مگر
براين خاک بخشايش آرد مگر
نگيرد کسم دست و نارد به ياد
بدين بي کسي در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنين گوش پيچ
نبايد برآوردن آواز هيچ
ز خاکي که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بايدم باز جست
از آن پيش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسيدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بيرون شوم
يکي مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسي چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرين براين دايه گوژپشت
زمن گرچه ديدند شفقت بسي
ستم نيز هم ديده باشد کسي
حلالم کنيد ار ستم کرده ام
ستمگر کشي نيز هم کرده ام
چو مشگين سريرم درآيد به خاک
به مشکوي پاکان برد جان پاک
بجاي غباري که بر سر کنيد
به آمرزش من زبان تر کنيد
بگفت اين و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بي خويشتن شد به خواب