بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم

مغني بساز ازدم جان فزاي
کليدي که شد گنج گوهر گشاي
برين در مگر چون کليد آوري
ازو گنج گوهر پديد آوري
چو ميوه رسيده شود شاخ را
کديور فرامش کند کاخ را
ز بس ميوه باغ آراسته
زمين محتشم گردد از خواسته
ز شادي لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تيز دندان شود
شود چهره نار افروخته
چو تاجي در او لعلها دوخته
رخ سرخ سيب اندر آيد به غنج
به گردن کشي سر برآرد ترنج
عروسان رز را زمي گشته مست
همه سيب و نارنج بيني به دست
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوي و کاخ
به دزدي هم از شاخ انجيردار
در آويخته مرغ انجير خوار
ز بي روغني خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بي دهن
درختان مگر سور مي ساختند
که عناب و فندق برانداختند
ز سرمستي انگور مشگين کلاه
برانگشت پيچيده زلف سياه
کدو بر کشيده طرب رود را
گلوگير کشته به امرود را
سبدهاي انگور سازنده مي
زروي سبد کش برآورده خوي
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شيرش شده سوي خم
لب خم برآورده جوش و نفير
هم از بوي شيره هم از بوي شير
درين فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سوري چنان دور بود
بيابآن و وادي و دريا و کوه
شب و روز مي گشت با آن گروه
بسي خلق را از ره صلح و جنگ
برون آوريد از گذرهاي تنگ
چو پيمانه عمرش آمد به سر
بر او نيز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختي دري ديد لختي شکست
ازين سرو شش پهلوي هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزين بيشتر سوي بيشي مکوش
رساندي زمين را به آخر نورد
سوي منزل اولين باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبير
بود پنج حرف اين سخن يادگير
بسست اينکه بر کوه و درياي ژرف
زدي پنج نوبت بدين پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوي خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به يونان بري زين ديار
نيوشنده مست شد هوشيار
بترسيد و گوشي برآواز داشت
از آن خوش رکابي عنان بازداشت
به شايستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرايش سوي روم کرد
به خشکي و تري و دريا و دشت
بسي راه و بي راه را در نوشت
به کرمان رسيد از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوي روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوي شهر زور
سلامت شد از پيکر شاه دور
به سستي درآمد تک بارگي
ز طاقت فرو ماند يک بارگي
بکوشيد کارد سوي روم راي
فرو بسته شد شخص را دست و پاي
گمان برد کابي گزاينده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهيب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجي که ساخت
دو اسبه فرستاد قاصد ز پيش
به يونان زمين پيش دستور خويش
که بشتاب و تعجيل کن سوي من
مگر بازبيني يکي روي من
همان زيرکان را که کار آگهند
بياور اگر صد و گر پنجهند
چو قاصد به دستور دانا رسيد
در بسته را جست با خود کليد
نديد آنچه زو رستگاري بود
درو نقش اميدواري بود
همه زيرکان را ز يونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
هم از ره درآمد بر شهريار
به روزي نه کان روز بود اختيار
تن شاه را بر زمين ديد پست
به رنجي که نتوان از آن رنج رست
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بماليدش انگشت بر نبضگاه
چو اندازه نبض ديد از نخست
نشان از دليلي دگر بازجست
بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائي که داروي آن درد بود
دواگر بود جمله آب حيات
وفا چون کند چون درآيد وفات
جهانجوي را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت
از آن مايه کز خانه اصل برد
وديعت به خواهندگان مي سپرد
جهان چون زرش داد در ديک خاص
خلاصي که از خاک بايد خلاص
وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن
شکر خنده شمعي که جان مي نواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
برآمد يکي باد و زد بر چراغ
فرو ريخت برگ از درختان باغ
نه سبزي رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهاري تذرو
فروزنده گلهاي با بوي مشک
فرو پژمريدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زين نهاد
ز نالندگي سر به بالين نهاد