رسيدن اسکندر به حد شمال و بستن سد ياجوج

مغني دل تنگ را چاره نيست
بجز سازکان هست و بيغاره نيست
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابريشم ساز کن حلقه گوش
چو در خانه خويش رفت آفتاب
ز گرمي شد اندام شيران کباب
تبشهاي باحوري از دستبرد
ز روي هوا چرک تري سترد
گيا دانه بگشاد و بنوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
بجوشيد در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد ميوه بر ميوه دار
ز هامون سوي کوه شد عندليب
به غربت همي گفت چيزي غريب
به گوش اندرش از هواي تموز
نواي چکاوک نيامد هنوز
درفشنده خورشيد گردون نورد
ز باد خزان نيش عقرب نخورد
شب و روز مي گشت در چين و زنگ
به دود افکني طشت آتش به چنگ
چو شيران دريد از سردست زور
گهي ساق گاو و گهي سم گور
در ايام با حور و گرماي گرم
که از تاب خورشيد شد سنگ نرم
سکندر ز چين راي خرخيز کرد
در خواب را تنگ دهليز کرد
رها کرد خاقان چين را به جاي
دگر باره سوي سفر کرد راي
بسي گنج در پيش خاقان کشيد
وز آنجا سپه در بيابان کشيد
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
بيابان و ريگ روان ديد و بس
نه پرنده دروي نه جنبنده کس
بسي رفت و کس در بيابان نديد
همان راه را نيز پايان نديد
زمين ديد رخشان و از رخنه دور
درو ريگ رخشنده مانند نور
به شه گفت رهبر که اين ريگ پاک
همه نقره شد نقره تابناک
به اندازه بردار ازين راه گنج
نه چندان که محمل کش آيد به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سيم
گران بار گردند و يابند بيم
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
وليک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتري چند را بار کرد
بدان راه مي رفت چون باد تيز
هوا را نديد از زمين گرد خيز
به يک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمين را نورد
تو گفتي که شد خاک و آبش دونيم
يکي نيمه سيماب و يک نيمه سيم
نه در سيمش آرام شايست کرد
نه سيماب را نيز شايست خورد
ز سوداي ره کان نه کم درد بود
سوادي بدان سيم در خورد بود
کجا چشمه اي بود مانند نوش
در آن آب سيماب را بود جوش
چو شورش نبودي در آب زلال
ز سيماب کس را نبودي ملال
بخوردندي آن آبها را دلير
که آب از زبر بود و سيماب زير
چو شورش در آب آمدي پيش و پس
نخوردندي آن آب را هيچ کس
وگر خوردي از راه غفلت کسي
نماندي درو زندگاني بسي
بفرمود شه تا چو راي آورند
در آن آب دانش به جاي آورند
چنان برکشند آب را زابگير
که ساکن بود آب جنبش پذير
بدين گونه يک ماه رفتند راه
بسي مردم از تشنگي شد تباه
رسيدند از آن مفرش سيم سود
به خاکي کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکي نياسايد الا به خاک
پديد آمد آرامگاهي زدور
چنان کز شب تيزه تابنده هور
بر افراخته طاقي از تيغ کوه
که از ديدنش در دل آمد شکوه
به بالاي آن طاق پيروزه رنگ
کشيده کمر کوهي از خاره سنگ
گروهي بر آن کوه دين پروران
مسلمان و فارغ ز پيغمبران
به الهام يزدان ز روي قياس
در احوال خود گشته يزدان شناس
چو ديدند سيماي اسکندري
پذيرا شدندش به پيغمبري
به تعليم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
سکندر برايشان در دين گشاد
بجز دين و دانش بسي چيز داد
چو ديدند شاهي چنان چاره ساز
به چاره گري در گشادند باز
که شفقت براي داور دستگير
براين زير دستان فرمان پذير
پس اين گريوه در اين سنگلاخ
يکي دشت بيني چو دريا فراخ
گروهي در آن دشت ياجوج نام
چو ما آدمي زاده و ديو فام
چو ديوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
رسيده ز سر تا قدم مويشان
نبيني نشاني تو از رويشان
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ريختن چنگ و دندان زده
بگيرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بيني در ايشان کس ايزد شناس
زهر طعمه اي کان بود جستني
طعامي ندارند جز رستني
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نميرد يکي تا نزايد هزار
گيائيست آنجا زمين خيزشان
چو بلبل بود دانه تيزشان
از آن هر شبان روز بهري خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
خورند آنچه يابند بي ترس و بيم
بدين گونه تا ماه گردد دو نيم
چو گيرد گمي ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
فتد سال تا سال از ابر سياه
ستمکاره تنيني آن جايگاه
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سير کردند چندان گروه
به اميد آن کوه دريا ستيز
که اندازدش ابر سيلاب ريز
چو آواز تندر خروش آورند
زمين را ز دوزخ به جوش آورند
ز سرمستي خون آن اژدها
کنند آب و دانه يکي مه رها
دگر خوردشان نيست جز بيخ و برگ
نباشند بيمار تا روز مرگ
چو ميرد از ايشان يکي آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مرده اي نيز بيند نه گور
جز اين يک هنر نيست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشيانهاي ما را خراب
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهاي ما هر چه باشد خورند
ز گرگ آن چنان کم گريزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
چو درما به کشتن ستيز آورند
بکوشند و بر ما گريز آورند
گريزيم از ايشان بر اين کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
ندارند پائي چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تيغ کوه
به دفع چنان سخت پتياره اي
ثوابت بود گر کني چاره اي
چو بشنيد شه حکم يا جوج را
که پيل افکند هر يکي عوج را
بدان گونه سدي ز پولاد بست
که تا رستخيزش نباشد شکست
چو طالع نمود آن بلند اختري
که شد ساخته سد اسکندري
از آن مرحله سوي شهري شتافت
که بسيار کس جست و آن را نيافت
دگر باره در کار عالم روي
روان شد سراپرده خسروي
بر آن کار چون مدتي برگذشت
بتازيد يک ماه بر کوه و دشت
پديد آمد آراسته منزلي
که از ديدنش تازه شد هر دلي
جهاندار با ره بسيچان خويش
ره آورد چشم از ره آورد پيش
دگرگونه ديد آن زمين را سرشت
هم آب روان ديد هم کار و کشت
همه راه بر باغ و ديوار ني
گله در گله کس نگهدارني
ز لشگر يکي دست برزد فراخ
کزان ميوه اي برگشايد ز شاخ
نچيده يکي ميوه تر هنوز
ز خشکي تنش چون کمان گشت کوز
سواري دگر گوسپندي گرفت
تبش کرد و زان کار بندي گرفت
سکندر چو زين عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
چو لختي گراينده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوي آب
پديدار شد شهري آراسته
چو فردوسي از نعمت و خواسته
چو آمد به دروازه شهر تنگ
نديدش دري زآهن و چوب و سنگ
در آن شهر شد باتني چند پير
همه غايت انديش و عبرت پذير
دکانها بسي يافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
مقيمان آن شهر مردم نواز
به پيش آمدندش به صد عذر باز
فرود آوريدندش از ره به کاخ
به کاخي چو مينوي مينا فراخ
بسي خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پيش برخاستند
پرستش نمودند با صد نياز
زهي ميزبانان مهمان نواز
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
بپرسيدشان کاين چنين بي هراس
چرائيد و خود را نداريد پاس
بدين ايمني چون زيبد از گزند
که بر در ندارد کسي قفل و بند
همان باغبان نيست در باغ کس
رمه نيز چوپان ندارد ز پس
شباني نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا يله
چگونست و اين ناحفاظي ز چيست
حفاظ شما را تولا به کيست
بزرگان آن داد پرور ديار
دعا تازه کردند بر شهريار
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقاي تو بر قدر افسر دهاد
خدا باد در کارها ياورت
هنر سکه نام نام آورت
چو پرسيدي از حال ما نيک و بد
بگوئيم شه را همه حال خود
چنان دان حقيقت که ما اين گروه
که هستيم ساکن درين دشت و کوه
گروهي ضعيفان دين پروريم
سرموئي از راستي نگذريم
نداريم بر پرده کج بسيچ
بجز راست بازي ندانيم هيچ
در کجروي برجهان بسته ايم
ز دنيا بدين راستي رسته ايم
دروغي نگوئيم در هيچ باب
به شب باژگونه نبينيم خواب
نپرسيم چيزي کزو سود نيست
که يزدان از آن کار خشنود نيست
پذيريم هرچ آن خدائي بود
خصومت خداي آزمائي بود
نکوشيم با کرده کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
چو عاجز بود يار ياري کنيم
چو سختي رسد بردباري کنيم
گر از ما کسي را زياني رسد
وزان رخنه ما را نشاني رسد
بر آريمش از کيسه خويش کام
به سرمايه خود کنيمش تمام
ندارد ز ما کس زکس مال بيش
همه راست قسميم در مال خويش
شماريم خود را همه همسران
نخنديم بر گريه ديگران
ز دزدان نداريم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوي پاس
ز ديگر کسان ما ندزديم چيز
ز ما ديگران هم ندزدند نيز
نداريم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شير و گرگ
اگر گرگ بر ميش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
گر از کشت ماکس برد خوشه اي
رسد بر دلش تيري از گوشه اي
بکاريم دانه گه کشت و کار
سپاريم کشته به پروردگار
نگرديم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
به ما از آنچه بر جاي خود مي رسد
يکي دانه را هفتصد مي رسد
چنين گريکي کارو گر صد کنيم
توکل بر ايزد نه بر خود کنيم
نگهدار ما هست يزدان و بس
به يزدان پناهيم و ديگر به کس
سخن چيني از کس نياموختيم
ز عيب کسان ديده بر دوختيم
گر از ما کسي را رسد داوري
کنيمش سوي مصلحت ياوري
نباشيم کس را به بد رهنمون
نجوئيم فتنه نريزيم خون
به غم خواري يکدگر غم خوريم
به شادي همان يار يکديگريم
فريب زر و سيم را در شمار
نباريم و نايد کسي را به کار
نداريم خوردي يک از يک دريغ
نخواهيم جو سنگي از کس به تيغ
دد و دام را نيست از ما گريز
نه ما را برآزار ايشان ستيز
به وقت نياز آهو و غرم و گور
ز درها در آيند ما را به زور
از آن جمله چون در شکار آوريم
به مقدار حاجت بکار آوريم
دگرها که باشيم از آن بي نياز
نداريمشان از در و دشت باز
نه بسيار خواريم چون گاو و خر
نه لب نيز بر بسته ازخشک و تر
خوريم آن قدر مايه از گرم و سرد
که چندان ديگر توانيم خورد
ز ما در جواني نميرد کسي
مگر پير کو عمر دارد بسي
چوميرد کسي دل نداريم تنگ
که درمان آن درد نايد به چنگ
پس کس نگوئيم چيزي نهفت
که در پيش رويش نياريم گفت
تجسس نسازيم کاين کس چه کرد
فغان بر نياريم کان را که خورد
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابيم از آن سرنوشت
بهرچ آفريننده کردست راست
نگوئيم کين چون و آن از کجاست
کسي گيرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهيزگار
چو از سيرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بيرون شود
سکندر چو ديد آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جايگاه
کز آن خوبتر قصه نشنيده بود
نه در نامه خسروان ديده بود
به دل گفت ازين رازهاي شگفت
اگر زيرکي پند بايد گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صيد گه دامي انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابي کزين مردم آموختم
همانا که پيش جهان آزماي
جهان هست ازين نيک مردان بجاي
بديشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند اين گروه
اگر سيرت اينست ما برچه ايم
وگر مردم اينند پس ما که ايم
فرستادن ما به دريا و دشت
بدان بود تا بايد اينجا گذشت
مگر سيرگردم ز خوي ددان
در آموزم آيين اين بخردان
گر اين قوم را پيش ازين ديدمي
به گرد جهان بر نگرديدمي
به کنجي در از کوه بنشستمي
به ايزد پرستي ميان بستمي
ازين رسم نگذشتي آيين من
جز اين دين نبودي دگر دين من
چو ديد آن چنان دين و دين پروري
نکرد از بنه ياد پيغمبري
چو در حق خود ديدشان حق شناس
درود و درم دادشان بي قياس
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دريا به دشت
زرنگين علمهاي ديباي روم
وشي پوش گشته همه مرز و بوم
بهر کوه و بيشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
بهرجا که او تاختي بارگي
رهاندي بسي کس ز بيچارگي