گذار کردن اسکندر ديگر باره به هندوستان - قسمت اول

مغني مدار از غنا دست باز
که اين کار بي ساز نايد بساز
کسي را که اين ساز ياري کند
طرب بادلش سازگاري کند
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
بنفشه طلايه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
شکم کرده پر زير شمشاد و سرو
خروس صراحي ز خون تذرو
به رقص آمده آهوان يکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
بساط گل افکنده برطرف جوي
به رامشگري بلبلان نغز گوي
نسيم گل و ناله فاخته
چو ياران محرم بهم ساخته
چه خوشتر در اين فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آيد فرود
سرآينده ترک با چشم تنگ
فروهشته گيسو به گيسوي چنگ
بسي ساز ابريشم از ناز او
دريده بر ابريشم ساز او
سخنهاي برسخته بر بانگ ساز
تو گوئي و او گويد از چنگ باز
ازو بوسه وز تو غزالهاي تر
يکي چون طبرزد يکي چون شکر
به بوسه غزلهاي تر ميدهي
طبرزد ستاني شکر ميدهي
دلم باز طوطي نهاد آمدست
که هندوستانش به ياد آمدست
چو کوه از رياحين کفل گرد کرد
برآميخت شنگرف با لاجورد
گياخواره را گل ز گردن گذشت
نفير گوزن آمد از کوه و دشت
گل تر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآميخت عنبر به مشک
به عنبر خري نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
به فصلي چنان شاه ايران و روم
زويراني آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
يکي ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهي تبش يافته
درآمد به آن شهر مينو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاري درو ديد چون نوبهار
پرستش گهي نام او قندهار
عروسان بت روي در وي بسي
پرستنده بت شده هر کسي
در آن خانه از زر بتي ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پيکر دلرباي
برآورده تا طاق گنبد سراي
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شب چراغي به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پيکر سالخورد
زر و گوهرش برگشايند زود
که با بت زيان بود و با خلق سود
سخنگو يکي لعبت از کنج کاخ
سوي شاه شد کرده ابرو فراخ
به گيسو غبار از ره شاه رفت
بسي آفرين کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نياز
که گيتي فروزست و گردن فراز
دگر کين بت از گفته راستان
فريبنده دارد يکي داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گويم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشايد در درج ياقوت باز
دگر ره پري پيکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
دعا گفت و گفت اين فروزنده کاخ
که زرين درختست و پيروزه شاخ
از آن پيش کايين بت خانه داشت
يکي گنبد نيم ويرانه داشت
دو مرغ آمدند از بيابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
نشستند بر گنبد اين سراي
ز فيروزي و فرخي چون هماي
همه شهر مانده در ايشان شگفت
که چون شايد آن مرغکان را گرفت
برين چون برآمد زماني دراز
فکندند گوهر پريدند باز
بزرگان که اين مملکت داشتند
بر آن گوهر انديشه بگماشتند
طمع بردل هر کسي کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
پديد آمد اندر ميان داوري
خرد کردشان عاقبت ياوري
بر آن رفت ميثاق آن انجمن
که از بهر بت خانه خويشتن
بتي ساختند آن همه زر در او
بجاي دو چشم آن دو گوهر در او
دري کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگيرد رواست
ز خورشيد گيرد همه ديده نور
ز ما کي کند ديده خورشيد دور
چراغي که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
مکن بيوه اي چند را گرم داغ
شب بيوگان را مکن بي چراغ
بت خوش زبان چون سخن ياد کرد
بت بي زبان را شه آزاد کرد
نبشت از بر پيکر آن نگار
که با داغ اسکندرست اين شکار
چو ديد آن پري رخ که داراي دهر
بر آن قهرمانان نياورد قهر
يکي گنج پوشيده دادش نشان
کزو خيره شد چشم گوهر کشان
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخي و برخي بداد
دگر ره ز مينوي روحانيان
درآورد سر با بيابانيان
بسي راند بر شوره و سنگلاخ
گهي منزلش تنگ و گاهي فراخ
بهر بقعه اي کادمي زاد ديد
به ايشان سخن گفت و زيشان شنيد
ز يزدان پرستي خبر دادشان
ز دين توتياي نظر دادشان
ز پرگار مشرق زمين بر زمين
دگر ره درآمد به پرگار چين
چو خاقان خبر يافت از کار او
برآراست نزلي سزاوار او
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
دگر ره زمين بوس شه تازه کرد
شهش حشمتي بيش از اندازه کرد
چو ز آميزش اين خم لاجورد
کبودي درآمد به ديباي زرد
نشستند کشور خدايان بهم
سخن شد زهر کشوري بيش و کم
پس آنگه شد روزگاري دراز
همه عهدها تازه کردند باز
پذيرفت خاقان ازو دين او
درآموخت آيات و آيين او
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزين مرحله کوچ سازيم زود
مرا گفت اگر چند جائيست گرم
به دريا نشستن هوائيست نرم
بدان تا چو آهنگ دريا کنم
در او نيک و بد را تماشا کنم
شگفتي که باشد به درياي ژرف
ببينم نمودارهاي شگرف
به شرطي که باشي تو همراه من
برافروزي از خود گذرگاه من
پذيرفت خاقان که دارم سپاس
گرايم سوي راه باره شناس
بدان ختم شد هر دو را گفتگوي
که قاصد کند راه را جستجوي
به نيک اختري روزي از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
چنان راي زد تاجدار جهان
که پويد سوي راه با همراهان
تني ده هزار از سپه برگزيد
کزو هر يکي شاه شهري سزيد
بنه نيز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
دگر مابقي را ز گنج و سپاه
يله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
همان خان خانان به خدمتگري
جريده به همراهي و رهبري
به اندازه او نيز برداشت برگ
سلاحي که بايد ز شمشير و ترگ
سپه نيز با او تني ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
عزيمت سوي مشرق انگيختند
همه ره زر مغربي ريختند
به عرض جنوبي نمودند ميل
شکارافکنان هر سوئي خيل خيل
چهل روز رفتند از اين گونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
چو نزديک آب کبود آمدند
به پايين دريا فرود آمدند
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
حکايت چنان رفت از آن آب ژرف
که دريا کناريست اينجا شگرف
عروسان آبي چو خورشيد و ماه
همه شب برآيند از آن فرضه گاه
براين ساحل آرام سازي کنند
غناها سرايند و بازي کنند
کسي کو به گوش آورد سازشان
شود بيهش از لطف آوازشان
درين بحر بيتي سرايند و بس
که در هيچ بحري نگفتست کس
همه شب بدينسان درين کنج کوه
طرب مي کنند آن گرامي گروه
چو بر نافه صبح بو ميبرند
به آب سيه سر فرو ميبرند
جهاندار فرمود تا يکدو ميل
کند لشگر از طرف دريا رحيل
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
ملک خواند ملاح را يک تنه
روان گشت بي لشگر و بي بنه
بر آن فرضه گه خيمه اي زد ز دور
که گوهر ز دريا برآورد نور
در آن لعبتان ديد کز موج آب
علم بر کشيدند چون آفتاب
پراکنده گيسو براندام خويش
زده مشک بر نقره خام خويش
سرائيده هر يک دگرگون سرود
سرودي نو آيين تر از صد درود
چو آن لحن شيرين به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
بر آن لحن و آواز لختي گريست
ديگر باره خنديد کان گريه چيست
شگفتي بود لحن آن زير و بم
که آن خنده و گريه آرد بهم
ملک را چو شد حال ايشان درست
دگر باره شد باز جاي نخست
چوديباي چين بر فک زد طراز
شد از صوف روزي جهان بي نياز
به استاد کشتي چنين گفت شاه
که کشتي در افکن بدين موجگاه
در اين آب شوريده خواهم نشست
که رازي خدا را در اين پرده هست
خطرناکي کار دانسته ام
شدن دور ازو کم توانسته ام
اگر پرسي از عقل آموزگار
به کاري دواند مرا روزگار
نگهبان کشتي پذيرنده گشت
درآورد کشتي به دريا زدشت
شه کاردان گشت کشتي گراي
فروماند خاقان چين را به جاي
نمودش که تا نايم اينجا فراز
نبايد که گردي تو زين جاي باز
ندانم درين راه کمبودگي
هلاکم دواند به آسودگي
گرآيم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو داني و ترتيب کار
چو گفت اين سخن ديده چون رود کرد
کسي را که بگذاشت بدورد کرد
درافکند کشتي به درياي چين
که ديدست درياي کشتي نشين
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختيار آمده
ز چندان حکيمان عيسي نفس
بليناس فرزانه را برد و بس
سوي ژرفي آمد ز دريا کنار
به درياي مطلق درافکند بار
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان ميدواندش زهي دست زور
چو يک چند کشتي روان شد درآب
پديد آمد ان ميل دريا شتاب
که سوي محيط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
نواحي شناسان آب آزماي
هراسنده گشتند از آن ژرف جاي
زرهنامه چون بازجستند راز
سوي باز پس گشتن آمد نياز
جزيره يکي گشت پيدا ز دور
درفشنده مانند يک پاره نور
گرفتند لختي در آنجا قرار
زميل محيطي همه ترسگار
ز پيران کشتي يکي کاردان
چنين گفت با شاه بسيار دان
که اين مرحله منزلي مشکلست
به رهنامه ها در پسين منزلت
دليري مکن کاب اين ژرف جاي
بسوي محيطست جنبش نماي
اگر منزلي رخت از آنسو بريم
از آن سوي منزل دگر نگذريم
سکندر چو زين حالت آگاه گشت
کزان ميلگه پيش نتوان گذشت
طلسمي بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
کزين پيشتر خلق را راه نيست
از آنسوي دريا کس آگاه نيست
چو زينسان طلسمي مسين ريختند
ز رکن جزيره برانگيختند
که هر کشتيي کارد آنجا شتاب
طلسمش نمايد اشاره به آب
کز اينجاي برنگذرد راه کس
ره آدمي تا بداينجاست بس
به تعليم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
چو خسرو طلسمي بدانگونه ساخت
در آن تعبيه راز يزدان شناخت
به فرزانه اين همه رنجبرد
طفيل چنين شغل بايد شمرد
بدان تا طلسمي مهيا کنند
مرابين که چون خضر دريا کنند
به فرمان کشتي کش چاره ساز
جهان جوي از آن ميلگه گشت باز
ز دريا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
پديد آمد از دور کوهي بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
در آن بند اگر کشتيي تاختي
درو سال ها دايره ساختي