خردنامه ارسطو

چنين بود در نامه رهنماي
از آن پس که بود آفرين خداي
که شاها به دانش دل آباددار
ز بي دانشان دور شو ياد دار
دري را که بندش بود ناپديد
ز دانا توان بازجستن کليد
بهر دولتي کاوري در شمار
سجودي بکن پيش پروردگار
به پيروزي خود قوي دل مباش
ز ترس خدا هيچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشي تنومند و شاد
سپندي به آتش فکن بامداد
مباش ايمن از ديدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنين زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبي از خويشتن در هراس
ز بار آن درختي نيابد گزند
که از خاک سربرنيارد بلند
دو شاخه گشايان نخجيرگاه
به فحلان نخجير يابند راه
سبق برد خود را تک آهسته دار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
ميان دو آزاده گرد آورد
به کينه مبر هيچکس را ز جاي
چو از جاي بردي درآرش ز پاي
گرت با کسي هست کين کهن
نژادش مکن يکسر از بيخ و بن
مخواه از کسي کين آباي او
نظر بيش کن در محاباي او
ز خورشيد تا سايه موئي بود
که اين روشن آن تيره روئي بود
ز خرما به دستي بود تا بخار
که اين گل شکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسايه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشير جنگ
برادر به جرم برادر مگير
که بس فرق باشد ز خون تا بشير
مزن در کس از بهر کس نيش را
به پاي خود آويز هر ميش را
چو آمرزش ايزدي بايدت
نبايد که رسم بدي آيدت
بدان را بد آيد ز چرخ کبود
به نيکان همه نيکي آيد فرود
مکن جز به نيکي گرايندگي
که در نيکنامي است پايندگي
منه بر دل نيکنامان غبار
که بدنامي آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
مياميز در هيچ بد گوهري
مده کيميائي به خاکستري
چو بد گوهري سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روي زرد
زدن با خداوند فرهنگ راي
به فرهنگ باشد تو را رهنماي
چو سود درم بيش خواهي نه کم
مزن راي با مردم بي درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خري باشد از جو فروش
همه جنسي از گور و گاو و پلنگ
به جنسيت آرند شادي به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسي نقش بندد خيال
دو آيينه را چون بهم برنهي
شود هر دو از عاريتها تهي
مشو با زبون افکنان گاو دل
که ماني در اندوه چون خر به گل
جوانمردي شير با آدمي
ز مردم رمي دان نه از مردمي
بر آنکس که با سخت روئي بود
درشتي به از نرم خوئي بود
ستيزنده را چون بود سخت کار
به نرمي طلب کن به سختي بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربي بياور به تيزي ببر
چو افتي ميان دو بدخواه خام
پراکنده شان کن لگام از لگام
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از ميان دو سنگ
کسي را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازه پايه نه پايگاه
بسوي توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نياز
به جائي که آهن درآيد به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزينه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربي توان پاي روباه بست
به حلوا دهد طفل چيزي زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروري آزاد باش
مياراي خود را چو ريحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزينه که با توست بر توست بار
چو دادي به دادن شوي رستگار
زر آن آتشي کاکندنيست
شراريست کز خود پراکندنيست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنين گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائي که هست
بگفت آتش ار خواهي آموختن
تو را کشت بايد مرا سوختن
فراخ آستين شو کزين سبز شاخ
فتد ميوه در آستين فراخ
ز سيري مباش آنچنان شاد کام
که از هيضه زهري درافتد به جام
به گنجينه مفلسي راه برد
بيفتاد و از شادماني بمرد
همان تشنه گرم را آب سرد
پياپي نشايد به يکباره خورد
به هر منزلي کاوري تاختن
نشايد درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به ديگر دهاني کن آن بازجست
نه آن ميوه اي کو غريب آيدت
کزو ناتواني نصيب آيدت
به وقت خورش هر که باشد طبيب
بپرهيزد از خوردهاي غريب
بر آن ره که نارفته باشد کسي
مرو گرچه همراه داري بسي
رهي کو بود دور از انديشه پاک
به از راه نزديک انديشناک
گرانباري مال چندان مجوي
که افتد به لشگرگهت گفتگوي
زهر غارت و مال کاري به دست
به درويش ده هر يک از هر چه هست
نهاني بخواهندگان چيز ده
که خشنودي ايزد از چيز به
دهش کز نظرها نهاني بود
حصار بد آسماني بود
سپه را به اندازه ده پايگاه
مده بيشتر مالي از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سير
کند بد دلي گر چه باشد دلير
نه سيري چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زي که هنگام سختي و ناز
بود لشگر از جزتوئي بي نياز
به روزي دو نوبت برآراي خوان
سران سپه را يکايک بخوان
مخور باده در هيچ بيگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشي به روم
بروشنترين کس وديعت سپار
که از آب روشن نيايد غبار
چو روشن ترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دريا و کوه
اگر مقبلي مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خويش راه
که انگور از انگور گردد سياه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتي که بود از نخست
چو مردم بگرداند آيين و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال
ز خوي قديمي نشايد گذشت
که نتوان به خوي دگر بازگشت
منه خوي اصلي چو فرزانگان
مشو پيرو خوي بيگانگان
پياده که اوراست آيين شود
نگونسار گردد چو فرزين شود
اگر صاحب اقبال بيني کسي
نبينم که با او بکوشي بسي
به هر گردشي با سپهر بلند
ستيزه مبر تا نيابي گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازي از دولت آيد پديد
سر از ناز دولت نبايد کشيد
بنازي که دولت نمايد مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آيد فراز
کشد دولت آنروز نيز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزي چو در دارد اندرميان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که نايد گهر جز به سختي به چنگ
به سختي در اختر مشو بدگمان
که فرخ تر آيد زمان تا زمان
ز پيروزه گون گنبد انده مدار
که پيروز باشد سرانجام کار
مشو نااميد ارشود کار سخت
دل خود قوي کن به نيروي بخت
بر انداز سنگي به بالا دلير
دگرگون بود کار کايد به زير
رها کن ستم را به يکبارگي
که کم عمري آرد ستمکارگي
شه از داد خود گر پشيمان شود
ولايت ز بيداد ويران شود
تو را ايزد از بهر عدل آفريد
ستم نايد از شاه عادل پديد
نکوي راي چون راي را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرماي گرم و به سرماي سرد
در آن گرم و سردي سلامت مجوي
که گرداند از عادت خويش روي
چنان به که هر فصلي از فصل سال
به خاصيت خود نمايد خصال
ربيع از ربيعي نمايد سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتيب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجاي تو گر بد کند ناکسي
تو نيز ارکني نيکوي با کسي
همانرا همين را فراموش کن
زبان از بدو نيک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بيداري آفاق را پاس دار
چنين زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو يابي توانائيي در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتواني درآيد به کار
مکن عاجزي برکسي آشکار
لب از خنده خرمي درمبند
غمين باش پنهان و پيدا بخند
به هر جا که حربي فراز آيدت
به حرب آزمايان نياز آيدت
هزيمت پذير از دگر حربگاه
نبايد که يابد درآن حرب راه
گريزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهي که باشد ظفر يار تو
ظفر ديده بايد سپهدارتو
به فرخ رکابان فيروزمند
عنان عزيمت برآور بلند
به هرچ آري از نيک و از بد بجاي
بد از خويشتن بين و نيک از خداي
چو اين نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام