گفتار اسکندر

چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکه قدر بر ماه زد
سکندر که خورشيد آفاق بود
به روشن دلي در جهان طاق بود
از آن روشني بود کان روشنان
برو انجمن ساختند آنچنان
چو زيرک بود شاه آموزگار
همه زيرکان آرد آن روزگار
چو شه گفت آن زيرکان گوش کرد
جداگانه هر جام را نوش کرد
بر آن فيلسوفان مشکل گشاي
بسي آفرين تازه کرد از خداي
پس آنگاه گفت اي هنر پروران
بسي کردم انديشه در اختران
برآنم که اينصورت از خود نرست
نگارنده اي بودشان از نخست
نگارنده دانم که هست از درون
نگاريدنش را ندانم که چون
ز چونکرد او گر بدانستمي
همان کو کند من توانستمي
هر آن صورتي کايد اندر ضمير
توان کردنش در عمل ناگزير
چو ما لوح خلقت ندانيم خواند
تجسس در او چون توانيم راند
شما کاسمان را ورق خوانده ايد
سخن بين که چون مختلف رانده ايد
از اين بيش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نيست بي نقش بند