احوال سقراط با اسکندر

مغني بدان ساز تيمار سوز
نشاط مرا يک زمان بر فروز
مگر زان نواي بريشم نواز
بريشم کشم روم را در طراز
چنين گويد آن کاردان فيلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف
که يونان نشينان آن روزگار
سوي زهد بودند آموزگار
ز دنيا نجستندي آسايشي
نيرزيدشان شهوت آلايشي
نکردندي الا رياضتگري
به بسيار داني و اندک خوري
کسي که به خود بر توان داشتي
ز طبع آرزوها نهان داشتي
نکردي تمتع نخوردي نبيد
کزين هر دو گردد خرد ناپديد
ز گرد آمدن سر درآيد به گرد
چو سر بايدت گرد آفت مگرد
بدانجا رسيدند از آن رسم و راي
که برخاست بنيادشان زين سراي
ز خشگي به دريا کشيدند بار
ز پيوند گشتند پرهيزگار
زنان را ز مردان بپرداختند
جداگانه شان کشتيي ساختند
به مردانگي خون خود ريختند
بمردند و با زن نياميختند
به گيتي چنين بود بنيادشان
که تخمه به گيتي برافتادشان
يکي روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمي آراست شاه
چنان داد فرمان به سالاربار
که با من ندارد کس امروز کار
فرستيد و خوانيد سقراط را
نگهبان ترکيب و اخلاط را
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه ياد کردش که جوياي توست
زماني به درگاه خسرو خرام
برآراي جامه برافروز جام
فريب ورا پير دانا نخورد
فريبندگي را اجابت نکرد
بدو گفت رو به اسکندر بگوي
که هرچ اندرين ره نيابي مجوي
من آنجائيم وين سخن روشنست
گر اينجا خياليست آن بي منست
مرا گر بدست آرد ايزد پرست
هم از درگه ايزد آيم بدست
جوابي که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت
شهنشاه را گشت روشن چو روز
که سقراط شمعي است خلوت فروز
نيابد به ديدار آن شمع راه
جز آن کس که شب خيز باشد چو ماه
سکندر که دارنده تاج بود
به دانش همه ساله محتاج بود
زماني نبودي که فرزانه اي
ز گوهر ندادي بدو دانه اي
ز هر دانشي کان ز دانندگان
رساندندي او را رسانندگان
سخنهاي سقراط بيدار هوش
پسند آمدي مر زبان را به گوش
بران شد دل دانش انديش او
که آرند سقراط را پيش او
نمودند کان پير خلوت پناه
بر آمد شد خلق بربست راه
سر از شغل دنيا چنان تافتست
که در گور گوئي دري يافتست
ز خويشان و ياران جدائي گرفت
به کنجي خراب آشنايي گرفت
جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر در جهان آورد
ز خون خوردن جانور خو بريد
پلاسي بپوشيد و ديبا دريد
کفي پست از آنجا که غايت بود
شبان روزي او را کفايت بود
جز ايزد پرستيدنش کار نيست
به نزديک او خلق را بار نيست
نظامي صفت با خرد خو گرفت
نظامي مگر کاين صفت زو گرفت
به شرحي که دادند از آن دين پناه
گراينده تر شد بدو مهر شاه
چنين آمداست آدمي را نهاد
که آرد فرامش کنان را به ياد
کسي کو ز مردم گريزنده تر
بدو ميل مردم ستيزنده تر
چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست
بسي خواند شاهش بر خويشتن
نشد شاه انجم بر آن انجمن
چو زاندازه شد خواهش شهريار
دل کاردان در نيامد به کار
ز ناز هنرمند ترکانه وش
رمنده نشد دولت نازکش
شه از جمله استواران خويش
يکي محرم خاص را خواند پيش
فرستاد نزديک دانا فراز
بسي قصه ها گفت با او به راز
که نزديک خود خواندمت بارها
نهان داشتم با تو گفتارها
اجابت نکردي چه بود از قياس
نوازنده را ناشدن حق شناس
چرائي ز درگاه ما گوشه گير
بيا يا بگو حجتي دلپذير
به معذوري خويش حجت نماي
وگر نيست حجت به حاجت به پاي
فرستاده پي مبارک ز راه
به سقراط شد داد پيغام شاه
جهان ديده داناي حاضر جواب
چنين داد پاسخ براي صواب
که گر شه مرا خواند نزديک خود
خرد چيزها داند از نيک و بد
نمايد که رفتن بدو راي نيست
که مهر تو را در دلش جاي نيست
چو درنا شدن هست چندين دليل
به بازي نشد پيش کس جبرئيل
مرا رغبت آنگه پديد آمدي
که پيغام شه با کليد آمدي
چو در نافه مشک آشنائي دهد
بر او بوي خوش بر گوائي دهد
دلي را که بر دوستي رهبر است
برون از زبان حجتي ديگر است
دروني که مهر آشکارا کند
مدارا فزون از مدارا کند
کساني که نزديک شه محرمند
به بزم اندرون شاه را همدمند
سوي من نبينند بر آب و سنگ
ستور مرا پاي ازينجاست لنگ
چنان مي نمايد که در بزمگاه
به نيکي مرا ياد ناورد شاه
که آن رازداران که خدمتگرند
به دل دوستي سوي من ننگرند
دل شاه را مرد مردم شناس
هم از مردم شاه گيرد قياس
اگر خاصگان را زبان هست نرم
به اميد شه دل توان کرد گرم
وگر نرم نايد ز گوينده گفت
درشتي بود شاه را در نهفت
غنا ساز گنبد چو باشد درست
صداي خوش آرد به اوتار سست
ز گنبد چو يک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آيد جواب
هر آن نيک و بد کايد از در برون
به داراي درگه بود رهنمون
تو خواني مرا پرده داران راز
به سرهنگي از پرده دارند باز
نگر تا به طوفان ز درياي آب
در اين کشمکش چون نمايم شتاب
مثال آنچنان شد که درياي ژرف
نمايد که درهاست ما را شگرف
نهنگان دريا گشايند چنگ
که جويد گهر در دهان نهنگ؟
چگونه شوم بردري نور باش
که باشد بر او اين همه دور باش
بر شاه اگر صورتم بد کنند
خلاقت نه بر من که بر خود کنند
ز خلق جهان بنده اي را چه باک
که بندد کمر پيش يزدان پاک
در اين بندگي خواجه تاشم تو را
گر آيم به تو بنده باشم تو را
ببين اي سکندر به تقويم راست
که اين نکته را ارتفاع از کجاست
فرستاده شهريار از برش
بر شاه شد خواند درس از برش
طبق پوش برداشت از خون در
ز در دامن شاه را کرد پر
شه از گوهر افشان آن کان گنج
ز گوهر برآمودن آمد به رنج
پسند آمدش کان سخنهاي چست
به دعوي گه حجت آمد درست
چو دانست کوهست خلوت گراي
پياده به خلوتگهش کرد راي
شد آن گنج را ديد در گوشه اي
ز بي توشه اي ساخته توشه اي
ز شغل جهان گشت مشغول خواب
برآسوده از تابش آفتاب
تماشاي او در دلش کار کرد
به پايش بجنباند و بيدار کرد
بدو گفت برخيز و با من بساز
که تا از جهانت کنم بي نياز
بخنديد دانا کزين داوري
به ار جز مني را به دست آوري
کسي کو نهد دل به مشتي گيا
نگردد بگرد تو چون آسيا
چو قرص جوين هست جان پرورم
غم گرده گندمين چون خورم
بر آن راهرو نيم جوبار نيست
که او را يکي جو در انبار نيست
مرا کايم از کاهبرگي ستوه
چه بايد گرانبار گشتن چو کوه
دگر باره شه گفت کز مال و جاه
تمنا چه داري تو اي نيکخواه
جوابش چنين داد داناي دور
که با چون مني بر مينبار جور
من از تو به همت توانگرترم
که تو بيش خواري من اندک خورم
تو با اينکه داري جهاني چنين
نه اي سير دل هم ز خواني چنين
مرا اين يکي ژنده سالخورد
گرانستي ارنيستي گرم و سرد
تو با اين گراني که دربار توست
طلبکاري من کجا کار توست
دگر باره پرسيد از او شهريار
که تو کيستي من کيم در شمار
چنين داد پاسخ سخنگوي پير
که فرمان دهم من تو فرمان پذير
برآشفت شه زان حديث درست
نهاني سخن را درون بازجست
خردمند پاسخ چنين داد باز
که بر شه گشايم در بسته باز
مرا بنده اي هست نامش هوا
دل من بدان بنده فرمان روا
تو آني که آن بنده را بنده اي
پرستار ما را پرستنده اي
شه از راي داناي باريک بين
ز خجلت سرافکنده شد برزمين
بدو گفت خود نور سيماي من
گواهست بر پاکي راي من
ز پاکان چو پاکي جدائي مکن
نمرده زمين آزمائي مکن
دگر ره جوابيش چون سيم داد
که سيماب در گوش نتوان نهاد
چو پاکي و پاکيزه رائي کني؟
چرا دعوي چارپائي کني
که هر چارپائي که آرد شتاب
به پاي اندر آرد کسي را ز خواب
چو من خفته اي را تو بيدار مرد
نبايست از اين گونه بيدار کرد
تو کز خواب ما را بر آشفته اي
کني خفته بيدار و خود خفته اي
بدين خواب خرگوش و خوي پلنگ
ز شيران بيدار بردار چنگ
شکاري طلب کافتد از تير تو
هژبري چو من نيست نخجير تو
دل شه بدان داستانهاي گرم
چو موم از پذيرندگي گشت نرم
به خواهش چنان خواست کان هوشمند
ز پندش دهد حلقه گوش بند
شد آن تلخي از پير پرهيزگار
به شيرين زباني درآمد به کار
از آن پند گو سر بلندي دهد
بگفت آنچه او سودمندي دهد
که چون آهن دست پيراي تو
پذيراي صورت شد از راي تو
تواني که روشن کني سينه را
در او آري آيين آيينه را
چو بردن تواني ز آهن تو زنگ
که تا جاي گيرد در او نقش و رنگ
دل پاک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانيان باز کن
سيه کن روان بدانديش را
بشوي از سياهي دل خويش را
زباني است هر کو سيه دل بود
نه هر زنگيئي خواجه مقبل بود
به سوداي رنگي مشو رهنمون
مفرح نگر کز لب آرد برون
سياهي کني سوخته شو چو بيد
که دندان بدو کرد زنگي سپيد
مگر کاينه زنگي از آهنست
که با آن سياهي دلش روشنست
از آنجا خبر داد کار آزماي
که نوشاب را در سياهيست جاي
برون آي چون نقره ز آلودگي
ز نقره بياموز پالودگي
دماغي کز آلودگي گشت پاک
بچربد بر اين گنبد دودناک
نهانخانه صبحگاهي شود
حرمگاه سر الهي شود
ز تو دور کردن ز روزن نقاب
به روزن درافتادن از آفتاب
چراغي به دريوزه بر کرده گير
قفائي ز باد هوا خورده گير
عماري کش نور خورشيد باش
ز ترک عماري بر اميد باش
تو در پاک ميکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زينهار
چو سلطان شود سوي نخجيرگاه
دري رفته بيند فروشسته راه
چو داني که آمد به مهمان فرود
به ناخوانده مهمان بر از ما درود
گرآيي براين در دليري مکن
تمناي بالا و زيري مکن
به جان شو پذيرنده بزم خاص
که تن را ز دربان نبيني خلاص
به کفش گل آلوده بر تخت شاه
نشايد شدن کفش بفکن به راه
چو همکاسه شاه خواهي نشست
به پيراي ناخن فروشوي دست
کرا زهره گر خود بود شرزه شير
که بر تخت سلطان خرامد دلير
که شيري که بر تخت او بخته شد
هم از هيبت تخت او تخته شد
کسي کو درآيد به درگاه تو
خورد سيلي ار گم کند راه تو
ببين تا تو را سر به درگاه کيست
دل ترسناکت نظرگاه کيست
گر اين درزني کمترين بنده باش
گر اين پاي داري سرافکنده باش
وگر تو خود شاهي و شهريار
تو را با سگ پاسبانان چکار
تو گرمي مکن گر من از خوي گرم
نگفتم تو را گفتنيهاي نرم
دل تافته کو ز من تفته بود
به جاسوسي آسمان رفته بود
کنون کامد از آسمان بر زمين
ره آوردش آن بود و ره بردش اين
چو گفت اين سخنهاي پرورده پير
سخن در دل شاه شد جايگير
برافروخته روي چون آفتاب
سوي بزم خود کرد خسرو شتاب
بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب زر آن نکته ها را نبشت