صفت رسيدن خزان و در گذشتن ليلي

شرطست که وقت برگ ريزان
خونابه شود ز برگ ريزان
خوني که بود درون هر شاخ
بيرون چکد از مسام سوراخ
قاروره آب سرد گردد
رخساره باغ زرد گردد
شاخ آبله هلاک يابد
زر جويد برگ و خاک يابد
نرگس به جمازه بر نهد رخت
شمشاد در افتد از سر تخت
سيماي سمن شکست گيرد
گل نامه غم به دست گيرد
بر فرق چمن کلاله خاک
پيچيده شود چو مار ضحاک
چون باد مخالف آيد از دور
افتادن برگ هست معذور
کانان که ز غرقگه گريزند
ز انديشه باد رخت ريزند
نازک جگران باغ رنجور
شيرين نمکان تاک مخمور
انداخته هندوي کديور
زنگي بچگان تاک را سر
سرهاي تهي ز طره کاخ
آويخته هم به طره شاخ
سيب از زنخي بدان نگوني
بر نار زنخ زنان که چوني
نار از جگر کفيده خويش
خونابه چکانده بر دل ريش
بر پسته که شد دهن دريده
عناب ز دور لب گزيده
در معرکه چنين خزاني
شد زخم رسيده گلستاني
ليلي ز سرير سر بلندي
افتاد به چاه دردمندي
شد چشم زده بهار باغش
زد باد تپانچه بر چراغش
آن سر که عصابهاي زر بست
خود را به عصا به دگر بست
گشت آن تن نازک قصب پوش
چون تار قصب ضعيف و بي توش
شد بدر مهيش چون هلالي
وان سرو سهيش چون خيالي
سوداي دلش به سر درآمد
سرسام سرش به دل برآمد
گرماي تموز ژاله را برد
باد آمد و برگ لاله را برد
تب لرزه شکست پيکرش را
تبخاله گزيد شکرش را
بالين طلبيد زاد سروش
وز سرو فتاده شد تذروش
افتاد چنانکه دانه از کشت
سر بند قصب به رخ فرو هشت
بر مادر خويش راز بگشاد
يکباره در نياز بگشاد
کاي مادر مهربان چه تدبير
کاهو بره زهر خورد با شير
در کوچگه اوفتاد رختم
چون سست شدم مگير سختم
خون مي خورم اين چه مهربانيست
جان مي کنم اين چه زندگانيست
چندان جگر نهفته خوردم
کز دل به دهن رسيد دردم
چون جان ز لبم نفس گشايد
گر راز گشاده گشت شايد
چون پرده ز راز بر گرفتم
بدرود که راه در گرفتم
در گردنم آر دست يکبار
خون من و گردن تو زنهار
کان لحظه که جان سپرده باشم
وز دوري دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست درکش
نيلم ز نياز دوست برکش
فرقم ز گلاب اشک تر کن
عطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زرد
کافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهيدم
تا باشد رنگ روز عيدم
آراسته کن عروس وارم
بسپار به خاک پرده دارم
آواره من چو گردد آگاه
کاواره شدم من از وطن گاه
دانم که ز راه سوگواري
آيد به سلام اين عماري
چون بر سر خاک من نشيند
مه جويد ليک خاک بيند
بر خاک من آن غريب خاکي
نالد به دريغ و دردناکي
ياراست و عجب عزيز ياراست
از من به بر تو يادگار است
از بهر خدا نکوش داري
در وي نکني نظر به خواري
آن دل که نيابيش بجوئي
وان قصه که دانيش بگوئي
من داشته ام عزيزوارش
تو نيز چو من عزيز دارش
گو ليلي ازين سراي دلگير
آن لحظه که مي بريد زنجير
در مهر تو تن به خاک مي داد
بر ياد تو جان پاک مي داد
در عاشقي تو صادقي کرد
جان در سر کار عاشقي کرد
احوال چه پرسيم که چون رفت
با عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در اين جهان شماري
جز با غم تو نداشت کاري
وان لحظه که در غم تو مي مرد
غمهاي تو راه توشه مي برد
وامروز که در نقاب خاکست
هم در هوس تو دردناکست
چون منتظران درين گذرگاه
هست از قبل تو چشم بر راه
مي پايد تا تو در پي آيي
سرباز پس است تا کي آيي
يک ره برهان از انتظارش
در خز به خزينه کنارش
اين گفت و به گريه ديده تر کرد
وآهنگ ولايت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبيد و زود جان داد
مادر که عروس را چنان ديد
آيا که قيامت آن زمان ديد
معجز ز سر سپيد بگشاد
موي چو سمن به باد برداد
در حسرت روي و موي فرزند
برميزد و موي و روي مي کند
هر مويه که بود خواندش از بر
هر موي که داشت کندش از سر
پيرانه گريست بر جوانيش
خون ريخت بر آب زندگانيش
گه ريخت سرشک بر سرينش
گه روي نهاد بر جبينش
چندان ز سرشگهاش خون رست
کان چشمه آب را به خون شست
چندان ز غمش به مهر ناليد
کز ناله او سپهر ناليد
آن نوحه که خون شود بدو سنگ
مي کرد بران عقيق گلرنگ
مه را ز ستاره طوق بربست
صندوق جگر هم از جگر بست
آراستش آنچنان که فرمود
گل را به گلاب و عنبرآلود
بسپرد به خاک و نامدش باک
کاسايش خاک هست در خاک
خاتون حصار شد حصاري
آسود غم از خزينه داري
طغرا کش اين مثال مشهور
بر شقه چنان نبشت منشور
کز حادثه وفات آن ماه
چون قيس شکسته دل شد آگاه
گريان شد و تلخ تلخ بگريست
بي گريه تلخ در جهان کيست
آمد سوي آن حظيره جوشان
چون ابر شد از درون خروشان
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود
از ديده چو خون سرشک ريزان
مردم ز نفير او گريزان
در شوشه تربتش به صد رنج
پيچيد چنانکه مار بر گنج
از بس که سرشک لاله گون ريخت
لاله ز گياه گورش انگيخت
خوناب جگر چو شمع پالود
بگشاد زبان آتش آلود
وانگاه به دخمه سر فرو کرد
مي گفت و همي گريست از درد
کاي تازه گل خزان رسيده
رفته ز جهان جهان نديده
چوني ز گزند خاک چوني
در ظلمت اين مغاک چوني
آن خال چو مشک دانه چونست
وان چشمک آهوانه چونست
چونست عقيق آبدارت
وآن غاليه هاي تابدارت
نقشت به چه رنگ مي طرازند
شمعت به چه طشت مي گدازند
بر چشم که جلوه مي نمائي
در مغز که نافه مي گشائي
سروت به کدام جويبار است
بزمت به کدام لاله زاراست
چوني ز گزندهاي اين خار
چون مي گذراني اندر اين غار
در غار هميشه جاي ماراست
اي ماه ترا چه جاي غاراست
بر غار تو غم خورم که ياري
چون غم نخورم که يار غاري
هم گنج شدي که در زميني
گر گنج نه اي چرا چنيني
هر گنج که درون غاريست
بر دامن او نشسته ماريست
من مار کز آشيان برنجم
بر خاک تو پاسبان گنجم
شوريده بدي چو ريگ در راه
آسوده شدي چو آب در چاه
چون ماه غريبيت نصيب است
از مه نه غريب اگر غريب است
در صورت اگر ز من نهاني
از راه صفت درون جاني
گر دور شدي ز چشم رنجور
يک چشم زد از دلم نه اي دور
گر نقش تو از ميانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست
اين گفت و نهاد دست بر دست
چرخي زد و دستبند بشکست
برداشت ره ولايت خويش
مشتي ددگانش از پس و پيش
در رقص رحيل ناقه مي راند
بر حسب فراق بيت مي خواند
در گفتن حالت فراقي
حرفي ز وفا نماند باقي
مي داد به گريه ريگ را رنگ
مي زد سري از دريغ بر سنگ
بر رهگذري نماند خاري
کز ناله نزد بر او شراري
در هيچ رهي نماند سنگي
کز خون خودش نداد رنگي
چون سخت شدي ز گريه کارش
برخاستي آرزوي يارش
از کوه درآمدي چو سيلي
رفتي سوي روضه گاه ليلي
سر بر سر خاک او نهادي
برخاک هزار بوسه دادي
با تربت آن بت وفا دار
گفتي غم دل به زاري زار
او بر سر شغل و محنت خويش
وان دام و دد ايستاده در پيش
او زمزم گشته ز آب ديده
وايشان حرمي در او کشيده
چشم از ره او جدا نکردند
کس را بر او رها نکردند
از بيم ددان بدان گذرگاه
بر جمله خلق بسته شد راه
تا او نشدي ز مرغ تا مور
کس پي ننهاد گرد آن گور
زينسان ورقي سياه مي کرد
عمري به هوس تباه مي کرد
روزي دو سه با سگان آن ده
مي زيست چنانکه مرگ از او به
گه قبله ز گور يار مي ساخت
گاه از پس گور دشت مي تاخت
در ديده مور بود جايش
وز گور به گور بود پايش
وآخر چو به کار خويش درماند
او نيز رحيل نامه برخواند