وفات يافتن ابن سلام شوهر ليلي

هر نکته که بر نشان کاريست
دروي به ضرورت اختياريست
در جنبش هر چه هست موجود
درجي است ز درجهاي مقصود
کاغذ ورق دو روي دارد
کاماجگه از دو سوي دارد
زين سوي ورق شمار تدبير
زانسوي دگر حساب تقدير
کم يابد کاتب قلم راست
آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل که تو گل کني شمارش
بيني به گزند خويش خارش
بس خوشه حصرم از نمايش
کانگور بود به آزمايش
بس گرسنگي که سستي آرد
در هاضمه تندرستي آرد
بر وفق چنين خلاف کاري
تسليم به از ستيزه کاري
القصه، چو قصه اين چنين است
پندار که سر که انگبين است
ليلي که چراغ دلبران بود
رنج خود و گنج ديگران بود
گنجي که کشيده بود ماري
از حلقه به گرد او حصاري
گرچه گهري گرانبها بود
چون مه به دهان اژدها بود
مي زيست در آن شکنجه تنگ
چون دانه لعل در دل سنگ
مي کرد به چابکي شکيبي
مي داد فريب را فريبي
شويش همه روز پاس مي داشت
مي خورد غم و سپاس مي داشت
در صحبت او بت پريزاد
مانند پري به بند پولاد
تا شوي برش نبود ناليد
چون شوي رسيد ديده ماليد
تا صافي بود نوحه مي کرد
چون درد رسيد درد مي خورد
مي خواست کزان غم آشکارا
گريد نفسي نداشت يارا
ز اندوه نهفته جان بکاهد
کاهيدن جان خود که خواهد
از حشمت شوي و شرم خويشان
مي بود چو زلف خود پريشان
پيگانه چو دور گشتي از راه
برخاستي از ستون خرگاه
چندان بگريستي بر آن جاي
کز گريه در او فتادي از پاي
چون بانگ پي آمدي به گوشش
ماندي به شکنجه در خروشش
چون شمع به چابکي نشستي
وان گريه به خنده در شکستي
اين بي نمکي فلک همي کرد
وان خوش نمک اين جگر همي خورد
تا گردش دور بي مدارا
کردش عمل خود آشکارا
شد شوي وي از دريغ و تيمار
دور از رخ آن عروس بيمار
افتاد مزاج از استقامت
رفت ابن سلام را سلامت
در تن تب تيز کارگر شد
تابش بره دماغ بر شد
راحت ز مراج رخت بربست
قرابه اعتدال بشکست
قاروره شناس نبض بفشرد
قاروره شناخت رنج او برد
مي داد به لطف سازگاري
در تربيت مزاج ياري
تا دور شد از مزاج سستي
پيدا شد راه تندرستي
بيمار چو اندکي بهي يافت
در شخص نزار فربهي يافت
پرهيز نکرد از آنچه بد بود
وان کرده نه برقرار خود بود
پرهيز نه دفع يک گزند است
در راحت و رنج سودمند است
در راحت ازو ثبات يابند
وز رنج بدو نجات يابند
چون وقت بهي در آن تب تيز
پرهيز شکن شکست پرهيز
تب باز ملازم نفس گشت
بيماري رفته باز پس گشت
آن تن که به زخم اول افتاد
زخم دگرش به باد بر داد
وان گل که به آب اول آلود
آبي دگرش رسيد و پالود
يک زلزله از نخست برخاست
ديوار دريده شد چپ و راست
چون زلزله دگر برآمد
ديوار شکسته بر سر آمد
روزي دو سه آن جوان رنجور
مي زد نفسي ز عاقبت دور
چون شد نفسش به سينه در تنگ
زد شيشه باد بر دو سر سنگ
افشاند چوم باد بر جهان دست
جانش ز شکنجه جهان رست
او رفت و رويم و کس نماند
وامي که جهان دهد ستاند
از وام جهان اگر گياهيست
مي ترس که شوخ وام خواهيست
مي کوش که وام او گزاري
تا باز رهي ز وامداري
منشين که نشستن اندر اين وام
مسمار تنست و ميخ اندام
بر گوهر خويش بشکن اين درج
بر پر چو کبوتران از اين برج
کاين هفت خدنگ چار بيخي
وين نه سپر هزار ميخي
با حربه مرگ اگر ستيزند
افتند چنانکه بر نخيزند
هر صبح کز اين رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش
هر شام کز اين خم گل آلود
بر خنبره فلک شود دود
تعليم گر تو شد که اينجاي
آتشکده ايست دود پيماي
ليلي ز فراق شوي بي کام
مي جست ز جا چو گور از دام
از رفتنش ارچه سود سنجيد
با اينهمه شوي بود رنجيد
مي کرد ز بهر شوي فرياد
وآورده نهفته دوست را ياد
از محنت دوست موي مي کند
اما به طفيل شوي مي کند
اشک از پي دوست دانه مي کرد
شوي شده را بهانه مي کرد
بر شوي ز شيوني که خواندي
در شيوه دوست نکته راندي
شويش ز برون پوست بودي
مغزش همه دوست دوست بودي
رسم عربست کز پس شوي
ننمايد زن به هيچکس روي
سالي دو به خانه در نشيند
او در کس و کس در او نبيند
نالد به تضرعي که داند
بيتي به مراد خويش خواند
ليلي به چنين بهانه حالي
خرگاه ز خلق کرد خالي
بر قاعده مصيبت شوي
با غم بنشست روي در روي
چون يافت غريو را بهانه
برخاست صبوري از ميانه
مي برد به شرط سوگواري
بر هفت فلک خروش و زاري
شوريدگي دلير مي کرد
خود را به تپانچه سير مي کرد
مي زد نفسي چنانکه مي خواست
خوف و خطرش ز راه برخاست