ديدن مادر مجنون را

مادر چو ز دور در پسر ديد
الماس شکسته در جگر ديد
ديد آن گل سرخ زرد گشته
وآن آينه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد
زانديشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب ديده رويش
گه کرد به شانه جعد مويش
سر تا قدمش به مهر ماليد
بر هر ورمي به درد ناليد
مي برد به هر کناره اي دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه کند ز پاي خسته خارش
چون کرد ز روي مهرباني
با او ز تلطف آنچه داني
گفت اي پسر اين چه ترک تازيست
بازيست چه جاي عشق بازيست
تيغ اجل اين چنين دو دستي
وانگه تو کني هنوز مستي
بگذشت پدر شکايت آلود
من نيز گذشته گير هم زود
برخيز و بيا به خانه خويش
برهم مزن آشيانه خويش
گر زانکه وحوش يا طيورند
تا شب همه زآشيانه دورند
چون شب به نشانه خود آيد
هر مرغ به خانه خود آيد
از خلق نهفته چند باشي
ناسوده نخفته چند باشي
روزي دو که عمر هست بر جاي
بر بستر خود دراز کن پاي
چندين چه نهي به گرد هر غار
پا بر سر مور يا دم مار
ماري زده گير بي امانت
موري شده گير ميهمانت
جانست نه سنگريزه بنشين
با جان مکن اين ستيزه بنشين
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگ دلي نه آهنين جان
مجنون ز نفيرهاي مادر
افروخت چه شعله هاي آذر
گفت اي قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نيست
داني که مرا در اين گنه نيست
کار من اگر چنين بد افتاد
اينکار مرا نه از خود افتاد
کوشيدن ما کجا کند سود
کاين کار فتاده بودني بود
عشقي به چنين بلا و زاري
داني که نباشد اختياري
تو در پي آنکه مرغ جانم
از قالب اين قفس رهانم
در دام کشي مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گير و باز رفته
گفتي که ز خانه ناگزير است
اين نرد نه نرد خانه گير است
بگذار مرا تو در چنين درد
من درد زدم تو باز پس گرد
اين گفت و چو سايه در سر افتاد
در بوسه پاي مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رايش
بوسيد به عذر خاک پايش
کردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نيز در آرزوي او مرد
اين عهدشکن که روزگارست
چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز
چون کشته رسيد بدرود باز
افروزد هر شبي چراغي
بر جان نهدش ز دود داغي
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا ميرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازيست
با ما به همان چراغ بازيست
تا در گره فلک بود پاي
هرجا که روي گره بود جاي
آنگه شود اين گره گشاده
گز چار فرس سوي پياده
چون رشته جان شو از گره پاک
چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گره نمائي
تو نافه شو از گره گشائي