جنگ کردن نوفل با قبيله ليلي

نوفل ز چنين عتاب دلکش
شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشيد
شمشير کشيد و درع پوشيد
صد مرد گزين کارزاري
پرنده چو مرغ در سواري
آراسته کرد و رفت پويان
چون شير سياه جنگ پويان
چون بر در آن قبيله زد گام
قاصد طلبيد و داد پيغام
کاينک من و لشگري چو آتش
حاضر شده ايم تند و سرکش
ليلي به من آوريد حالي
ورنه من و تيغ لاابالي
تا من بنوازشي که دانم
او را به سزاي او رسانم
هم کشته تشنه آب يابد
هم آب رسان ثواب يابد
چون قاصد شد پيام او برد
شد شيشه مهر در ميان خرد
دادند جواب کين نه راهست
ليلي نه گليچه قرص ماهست
کس را سوي ماه دسترس نيست
نه کار تو کار هيچکس نيست
او را چه بري که آفتابست
تو ديو رجيم و او شهابست
شمشير کشي کشيم در جنگ
قاروره زني زنيم بر سنگ
قاصد چو شنيد کام و ناکام
باز آمد و باز داد پيغام
بار دگرش به خشمناکي
فرمود که پاي دار خاکي
کاي بيخبران ز تيغ تيزم
فارغ ز هيون گرم خيزم
از راه کسي که موج درياست
خيزيد و گرنه فتنه برخاست
پيغام رسان او دگر بار
آورد پيام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد
با لشکر خود کشيده شمشير
افتاد در آن قبيله چون شير
وايشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره اي به انبوه
بر نوفليان عنان گشادند
شمشير به شير در نهادند
درياي مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان
شمشير ز خون جام بر دست
مي کرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نيزه دليران
پنجه شکن شتاب شيران
مرغان خدنگ تيز رفتار
برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تيغ مغز پالاي
سرهان سران فکنده بر پاي
غريدن تازيان پرجوش
کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که مي جست
پولاد به سنگ در نمي رست
زوبين بلا سياست انگيز
سر چون سر موي ديلمان تيز
خورشيد درفش ده زبانه
چون صبح دريده ده نشانه
شيران سياه در دريدن
ديوان سپيد در دويدن
هرکس به مصاف در سواري
مجنون به حساب جان سپاري
هرکس فرسي به جنگ ميراند
او جمله دعاي صلح مي خواند
هرکس طللي به تيغ مي کشت
او خويشتن از دريغ مي کشت
مي کرد چو حاجيان طوافي
انگيخته صلحي از مصافي
گر شرم نيامديش چون ميغ
بر لشگر خويشتن زدي تيغ
گر طعنه زنش معاف کردي
با موکب خود مصاف کردي
گر خنده دشمنان نديدي
اول سر دوستان بريدي
گر دست رسش بدي به تقدير
برهم سپران خود زدي تير
گر دل نزديش پاي پشتي
پشتي گر خويش را به کشتي
مي بود در اين سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان
اينجا به طلايه رخش رانده
وآنجا به يزک دعا نشانده
از قوم وي ار سري فتادي
بر دست برنده بوس دادي
وآن کشته که بد ز خيل يارش
مي شست به چشم سيل بارش
کرده سر نيزه زين طرف راست
سر نيزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدي قوي دست
هم تير بريختي و هم شست
ور جانب يار او شدي چير
غريدي از آن نشاط چون شير
پرسيد يکي که اي جوانمرد
کز دو زني چو چرخ ناورد
ما از پي تو به جان سپاري
با خصم ترا چراست ياري
گفتا که چو خصم يار باشد
با تيغ مرا چکار باشد
با خصم نبرد خون توان کرد
با يار نبرد چون توان کرد
از معرکه ها جراحت آيد
اينجا همه بوي راحت آيد
آن جانب دست يار دارد
کس جانب يار خوار دارد؟
ميل دل مهربانم آنجاست
آنجا که دلست جانم آنجاست
شرطت به پيش يار مردن
زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود اين چنين سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تيغ در دست
مي کشت بسان پيل سرمست
مي برد به هر طريده جاني
افکند به حمله جهاني
هرسو که طواف زد سر افشاند
هرجا که رسيد جوي خون راند
وان تيغ زنان که لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند
چون طره اين کبود چنبر
بر جبهت روز ريخت عنبر
زاين گرجي طره برکشيده
شد روز چو طره سربريده
آن هردو سپه زهم بريدند
بر معرکه خوابگه گزيدند
چون مار سياه مهره برچيد
ضحاک سپيده دم بخنديد
در دست مبارزان چالاک
شد نيزه بسان مار ضحاک
در گرد قبيله گاه ليلي
چون کوه رسيده بود خيلي
از پيش و پس قبيله ياران
کردند بسيج تير باران
نوفل که سپاهي آنچنان ديد
جز صلح دري زدن زيان ديد
انگيخت ميانجيي ز خويشان
تا صلح دهد ميان ايشان
کاينجا نه حديث تيغ بازيست
دلالگيي به دل نوازيست
از بهر پري زده جواني
خواهم ز شما پري نشاني
وز خاصه خويشتن در اينکار
گنجينه فدا کنم به خروار
گر کردن اين عمل صوابست
شيرين تر از اين سخن جوابست
ور زانکه شکر نمي فروشيد
در دادن سرکه هم مکوشيد
چون راست نمي کنيد کاري
شمشير زدن چراست باري
چون کرد ميانجي اين سرآغاز
گشت آن دو سپه زيکديگر باز
چون خواهش يکدگر شنيدند
از کينه کشي عنان کشيدند
صلح آمد دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ