حکايت

کبکي به دهن گرفت موري
مي کرد بر آن ضعيف زوري
زد قهقهه مور بيکراني
کي کبک تو اين چنين نداني
شد کبک دري ز قهقهه سست
کاين پيشه من نه پيشه تست
چون قهقهه کرد کبک حالي
منقار زمور کرد خالي
هر قهقهه کاين چنين زند مرد
شک نه که شکوه ازو شود فرد
خنده که نه در مقام خويش است
در خورد هزار گريه بيش است
چون من ز پي عذاب و رنجم
راحت به کدام عشوه سنجم
آن پير خري که مي کشد بار
تا جانش هست مي کند کار
آسودگي آنگهي پذيرد
کز زيستن چنين بميرد
در عشق چه جاي بيم تيغ است
تيغ از سر عاشقان دريغ است
عاشق ز نهيب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد
چون ماه من اوفتاد در ميغ
دارم سر تيغ کو سر تيغ
سر کو ز فدا دريغ باشد
شايسته تشت و تيغ باشد
زين جان که بر آتش اوفتاد است
با ناخوشيم خوش اوفتاد است
جانيست مرا بدين تباهي
بگذار ز جان من چه خواهي
مجنون چو حديث خود فرو گفت
بگريست پدر بدانچه او گفت
زين گوشه پدر نشسته گريان
زانسو پسر اوفتاده عريان
پس بار دگر به خانه بردش
بنواخت به دوستان سپردش
وان شيفته دل به شور بختي
مي کرد صبوريي به سختي
روزي دو سه در شکنجه مي زيست
زانگونه که هر که ديد بگريست
پس پرده دريد و آه برداشت
سوي در و دشت راه برداشت
مي زيست به رنج و ناتواني
مي مرد کدام زندگاني
چون گرم شدي به عشق وجدش
بردي به نشاط گاه نجدش
برنجد شدي چو شير سرمست
آهن بر پاي و سنگ بر دست
چون برزدي از نفير جوشي
گفتي غزلي به هر خروشي
از هر طرفي خلايق انبوه
نظاره شدي به گرد آن کوه
هر نادره اي کز او شنيدند
در خاطر و در قلم کشيدند
بردند به تحفه ها در آفاق
زان غنيه غني شدند عشاق