قسمت سوم

با هستي و نيستيم بيگانگي است
وز هر دو بريديم نه مردانگي است
گر من ز عجايبي که در دل دارم
ديوانه نمي شوم ز ديوانگي است
پاي تو گرفته ام ندارم ز تو دست
درمان ز که جويم که دلم مهر تو خست
هي طعنه زني که بر جگر آبت نيست
گر بر جگر نيست چه شد بر مژه هست
پائي که همي رفت به شبستان سر مست
دستي که همي چيد ز گل دسته بدست
از بند و گشاد دهن دام اجل
آن دست بريده گشت و آن پاي شکست
برجه که سماع روح برپاي شده است
وان دف چو شکر حريف آن ناي شده است
سوداي قديم آتش افزاي شده است
آن هاي تو کو که وقت هيهات شده است
برخيز و طواف کن بر آن قطب نجات
ماننده حاجيان به کعبه و به عرفات
چه چسبيدي تو بر زمين چون گل تر
آخر حرکات شد کليد برکات
برکان شکر چند مگس را غوغاست
کي کان شکر را به مگسها پرواست
مرغي که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست
بر ما رقم خطا پرستي همه هست
بدنامي و عشق و شور و مستي همه هست
اي دوست چو از ميانه مقصود توئي
جاي گله نيست چون تو هستي همه هست
بر من در وصل بسته ميدارد دوست
دل را بعنا شکسته ميدارد دوست
زين پس من و دلشکستگي بر در او
چون دوست دل شکسته ميدارد دوست
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا
تن خرقه و اندر آن دل من صوفي
عالم همه خانقاه و شيخ او است مرا
بر هر جائيکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش، معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
اين جمله بهانه و همه مقصود اوست
بر جزوم نشان معشوق منست
هر پاره من زبان معشوق منست
چون چنگ منم در بر او تکيه زده
اين ناله ام از بنان معشوق منست
بستم سر خم باده و بوي برفت
آن بوي بهر ره و بهر کوي برفت
خون دلها ز بوش چون جوي برفت
زان سوي که آمد به همان سوي برفت
بگذشت سوار غيب و گردي برخاست
او رفت ز جاي و گرد او هم برخاست
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست
گردش اينجا و مرد در دار بقاست
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت
باري دل من جز صفت گل نگرفت
بي حاصليم جز ره حاصل نگرفت
پس بر به جهاني که چو خون در رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
غم نيستکه آثار جنون در رگ ما است
زيرا که فسونگر و فسون در رگ ماست
بيچاره تر از عاشق بيصبر کجاست
کاين عشق گرفتاري بي هيچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه رياست
در عشق حقيقي نه وفا و نه جفاست
بي ديده اگر راه روي عين خطاست
بر ديده اگر تکيه زدي تير بلاست
در صومعه و مدرسه از راه مجاز
آنرا که نه جا است تو چه داني که کجاست
بيرون ز تن و جان و روان درويش است
برتر ز زمين و آسمان درويش است
مقصود خدا نبود بس خلق جهان
مقصود خدا از اين جهان درويش است
بيرون ز جهان کفر و ايمان جائيست
کانجا نه مقام هر تر و رعنائيست
جان بايد داد و دل بشکرانه جان
آنرا که تمناي چنين مأوائيست
بيرون ز جهان و جان يکي دايه ماست
دانستن او نه درخور پايه ماست
در معرفتش همين قدر دانم
ما سايه اوئيم و جهان سايه ماست
بي يار نماند هرکه با يار بساخت
مفلس نشد آنکه با خريدار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرميد
گل بوي از آن يافت که با خار بساخت
تا اين فلک آينه گون بر کار است
اندريم عشق موج خون در کار است
روزي آيد برون و روزي نايد
اما شب و روز اندرون در کار است
تا با تو ز هستي تو هستي باقيست
ايمن منشين که بت پرستي باقيست
گيرم بت پندار شکستي آخر
آن بت که ز پندار برستي باقيست
تا چهره آفتاب جان رخشانست
صوفي به مثال ذره ها رقصانست
گويند که اين وسوسه شيطانست
شيطان لطيف است و حيات جانست
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستيم بلندي شد و کفر ايمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
تا در دل من صورت آن رشک پريست
دلشاد چو من در همه عالم کيست
والله که بجز شاد نميدانم زيست
غم ميشنوم ولي نميدانم چيست
تا تن نبري دور زمانم کشته است
آن چشمه آب حيوانم کشته است
او نيست عجب که دشمن جانش کشت
من بوالعجبم که جان جانم کشته است
تا ظن نبري که اين زمين بيهوشست
بيدار دو چشم بسته چون خرگوشست
چون ديک هزار کف بسر مي آرد
تا خلق ندانند که او در جوشست
تا عرش ز سوداي رخش ولوله هاست
در سينه ز بازار رخش غلغله هاست
از باده او بر کف جان بلبله هاست
در گردن دل ز زلف او سلسله هاست
تا من بزيم پيشه و کارم اينست
صياد نيم صيد و شکارم اينست
روزم اينست و روزگارم اينست
آرام و قرار و غمگسارم اينست
تا مهر نگار باوفايم بگرفت
من بودم و او چو کيميايم بگرفت
او را به هزار دست جويان گشتم
او دست دراز کرد و پايم بگرفت
تنها نه همين خنده و سيماش خوشست
خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواسته گر بدهم يا ندهم
سر را محلي نيست تقاضاش خوشست
توبه چکنم که توبه ام سايه تست
بار سر توبه جمله سرمايه توست
بدتر گنهي بپيش تو توبه بود
کو آن توبه که لايق پايه تست
توبه کردم که تا جانم برجاست
من کج نروم نگردم از سيرت راست
چندانکه نظر همي کنم از چپ و راست
جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست
توبه که دل خويش چو آهن کرده است
در کشتن بنده چشم روشن کرده است
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست
با توبه همان کند که با من کرده است
تو سير شدي من نشدم درمان چيست
بنما عوض خود عوض جانان چيست
گفتي که به صبر آخر ايمان داري
اي بنده ايمان بجز او ايمان چيست
تو کان جهاني و جهان نيم جو است
تو اصل جهاني و جهان از تو نو است
گر مشعله جهاني و شمع بگيرد عالم
بي آهن و سنگ آن به بادي گرو است
تهديد عدو چه بشنود عاشق راست
ميراند خر تيز بدان سو که خداست
نتوان به گمان دشمن از دوست بريد
نتوان به خيالي ز حقيقت برخاست
جانا غم تو ز هرچه گويي بتر است
رنج دل و تاب تن و سوز جگر است
از هرچه خورند کم شود جز غم تو
تا بيشترش همي خورم بيشتر است
جانم بر آن جان جهان رو کرده است
هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است
ما را ملک العرش چنين خو کرده است
کار او دارد که او چنين رو کرده است
جان و سر آن يار که او پرده در است
اين حلقه در بزن که در پرده در است
گر پرده در است يار و گر پرده در است
اين پرده نه پرده است که اين پرده در است
جاني که به راه عشق تو در خطر است
بس ديده ز جاهلي بر او نوحه گر است
حاصل چشمي که بيندش نشناسد
کو را بر رخ هزار صاحب خبر است
جاني که حريف بود بيگانه شده است
عقلي که طبيب بود ديوانه شده است
شاهان همه گنجها بويرانه نهند
ويرانه ما ز گنج ويرانه شده است
جاني که شراب عشق ز آن سو خورده است
وز شيره و باغ آن نکورو خورده است
آن باغ گلوي جان بگيرد گويد
خونش ريزم که خون ما او خورده است
جاني و جهاني و جهان با تو خوش است
ور زخم زني زخم سنان با تو خوش است
خود معدن کيمياست خاک از کف تو
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت
درد حسد حسود چونش بگرفت
سرخي رخت ز گرمي و خشکي نيست
از بس عاشق که کشت خونش بگرفت
چشم تو ز روزگار خونريزتر است
تير مژه تو از سنان تيزتر است
رازي که بگفته اي بگوشم واگوي
زانروي که گوش من گرانخيزتر است
چشمي دارم همه پر از صورت دوست
با ديده مرا خوشست چون دوست در اوست
از ديده دوست فرق کردن نه نکوست
يا دوست به جاي ديده يا ديده خود اوست
چنگي صنمي که ساز چنگش بنواست
بر چنگ ترانه اي همي زد شبها است
کآيم بر تو غزلسرايان روزي
وان قول مخالفش نميآيد راست
چون دانستم که عشق پيوست منست
وان زلف هزار شاخ در دست منست
هرچند که دي مست قدح ميبودم
امروز چنانم که قدح مست منست
خون دلبر من ميان دلداران نيست
او را چون جهان هلاکت و پايان نيست
گر خيره سري زنخ زند گو ميزن
معشوق ازين لطيفتر امکان نيست
چون ديد مرا مست بهم برزد دست
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
چون شيشه گريست توبه ما پيوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
چوني که ترش مگر شکربارت نيست
يا هست شکر ولي خريدارت نيست
يا کار نميداني و سرگشته شدي
يا ميداني ز کاسدي کارت نيست
چيزيست که در تو بيتو جويان ويست
در خاک تو دريست که از کان ويست
ماننده گوي اسب چوگان ويست
آن دارد و آن دارد و آن آن ويست
حاشا که به عالم از تو خوشتر ياريست
يا خوبتر از ديدن رويت کاريست
اندر دو جهان دلبر و يارم تو بسي
هم پرتو تست هر کجا دلداريست
حاشا که دلم ز شب نشيني سير است
يا ساقي ما بي مدد و ادبير است
از خواب چو سايه عقل ها سر زير است
فردا ز پگه بيا که امشب دير است
خاک قدمت سعادت جان من است
خاک از قدمت همه گل و ياسمن است
سر تا قدمت خاک ز تو ميرويند
زان خاک قدم چه روي برداشتن است
خواهي که ترا کشف شود هستي دوست
بر رو به درون مغز و برخيز ز پوست
ذاتيست که گرد او حجب تو بر توست
او غرقه خود هردو جهان غرقه در اوست
خويي به جهان خوبتر از خوي تو نيست
دل نيست که او معتکف کوي تو نيست
موي سر چيست جمله سرهاي جهان
چون مينگرم فداي يک موي تو نيست
خورشيد رخت ز آسمان بيرونست
چون حسن تو کز شرح و بيان بيرونست
عشق تو در درون جان من جا دارد
وين طرفه که از جان و جهان بيرونست
خورشيد و ستارگان و بدرما اوست
بستان و سراي و صحن و صدر ما اوست
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست
عيد رمضان و شب قدر ما اوست
خيزيد که آن يار سعادت برخاست
خيزيد که از عشق غرامت برخاست
خيزيد که آن لطيف قامت برخاست
خيزيد که امروز قيامت برخاست
دايم ز ولايت علي برخواهم گفت
چون روح قدس نادعلي خواهم گفت
تا روح شود غمي که بر جان منست
کل هم و غم سينجلي خواهم گفت
در باغ من ار سرو و اگر گلزار است
عکس قد و رخساره آندلدار است
بالله به نامي که ترا اقرار است
امروز مرا اگر رگي هشيار است
در بتکده تا خيال معشوه ما است
رفتن به طواف کعبه در عين خطا است
گر کعبه از او بوي ندارد کنش است
با بوي وصال او کنش کعبه ما است
در خواب مهي دوش روانم ديده است
با روي و لبي که روشنئي ديده است
يا بر گل ترکان شکر جوشيده است
يا بر شکرستان گل تر روئيده است
در دايره وجود موجود عليست
اندر دو جهان مقصد و مقصود عليست
گر خانه اعتقاد ويران نشدي
من فاش بگفتمي که معبود عليست
در ديده صورت ار ترا دامي هست
زان دم بگذر اگر ترا گامي هست
در هجده هزار عالم آنرا که دليست
داند که نه جنبش و نه آرامي هست
در راه طلب عاقل و ديوانه يکيست
در شيوه عشق خويش و بيگانه يکيست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه يکيست
در صورت تست آنچه معنا همه اوست
در معني تست آنچه دعوا همه اوست
در کون و فساد چون عجب بنهادند
نوري که صلاح دين و دنيا همه اوست
در ظاهر و باطن آنچه خير است و شر است
از حکم حقست و از قضا و قدر است
من جهد همي کنم قضا ميگويد
بيرون ز کفايت تو کار دگر است
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
آنست قدم که آنقدم از قدم است
در خانه نيست هست بيني بسيار
مي مال دو چشم را که اکثر عدم است
در عشق تو هر حيله که کردم هيچست
هر خون جگر که بيتو خوردم هيچست
از درد تو هيچ روي درمانم نيست
درمان که کند مرا که دردم هيچست
در عشق که جز مي بقا خوردن نيست
جز جان دادن دليل جانبردن نيست
گفتم که ترا شناسم آنگه ميرم
گفتا که شناساي مرا مردن نيست
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست
خون باريدن بروز و شب کار منست
او يار دگر کرده و فارغ شسته
من شسته چو ابلهان که او يار منست
در کوي غم تو صبر بيفرمانست
در ديده ز اشک تو بر او حرمانست
دل راز تو دردهاي بيدرمانست
با اين همه راضيم سخن در جانست
در مجلس عشاق قراري دگر است
وين باده عشق را خماري دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاري دگر است
در مرگ حيات اهل داد و دين است
وز مرگ روان پاک را تمکين است
آن مرگ لقاست ني جفا و کين است
نامرده همي ميرد و مرگش اين است
در من غم شبکور چرا پيچيده است
کوراست مگر و يا که کورم ديده است
من بر فلکم در آب و گل عکس منست
از آب کسي ستاره کي دزديده است
درنه قدم ار چه راه بي پايانست
کز دور نظاره کار نامردانست
اين راه زندگي دل حاصل کن
کاين زندگي تن صفت حيوانست
درنه قدمي که چشمه حيوانست
ميگرد چو چرخ تا مهت گرانست
جانيست ترا بگرد حضرت گردان
اين جان گردان ز گردش آن جانست
در وصل جمالش گل خندان منست
در هجر خيالش دل و ايمان منست
دل با من ومن با دل ازو درجنگيم
هريک گوئيم که آن صنم آن منست
درويشي و عاشقي به هم سلطانيست
گنجست غم عشق ولي پنهانيست
ويران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ويرانيست
دستت دو و پايت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
معشوق بهانه است و معبود خداست
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست
دلتنگم و ديدار تو درمان منست
بيرنگ رخت زمانه زندان منست
بر هيچ دلي مباد و بر هيچ تني
آنچ از غم هجران تو بر جان منست
دلدار اگر مرا بدراند پوست
افغان نکنم نگويم اين درد از اوست
ما را همه دشمنند و تنها او دوست
از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست
دلدار ز پرده اي کز آن سوسو نيست
مي گفت بد من ارچه آتش خو نيست
چون ديد مرا زود سخن گردانيد
کو آن منست اين سخن با او نيست
دلدار ظريف است و گناهنش اينست
زيبا و لطيف است و گناهش اينست
آخر بچه عيب مي گريزند از او
از عيب عفيف است و گناهش اينست
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چيست
جانش چو منم عجب که بيجان چون زيست
گريان گشتم گفت که اينطرفه تر است
بي من که دو ديده ويم چون بگريست
دل در بر من زنده براي غم تست
بيگانه خلق و آشناي غم تست
لطفي است که مي کند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جاي غم تست
دل در بر هر که هست از دلبر ماست
هرجا جهد اين برق از آن گوهر ماست
هر زر که در او مهر الست است و بلي
در هر کاني که هست آن زر زر ماست
دل رفت بر کسيکه بيماش خوش است
غم خوش نبود وليک غمهاش خوش است
جان ميطلبد نميدهم روزي چند
جانرا محلي نيست تقاضاش خوش است
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت
وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت
پرسيد کئي تو چون دهان بگشادم
جست از دهنم راه بيابان بگرفت
دل ياد تو کرد چون به عشرت بنشست
جام از ساقي ربود و انداخت شکست
شوريده برون جست نه هشيار و نه مست
آوازه درافتاد که ديوانه شده است
دل ياد تو کرد چون طرب مي انگيخت
والله که نخورد آنقدح را و بريخت
دل قالب مرده ديد خود را بي تو
اينست سزاي آنکه از جان بگريخت
دور است ز تو نظر بهانه اينست
کاين ديده ما هنوز صورت بين است
اهليت روي تو ندارد ليکن
چون برکند از تو دل که جان شيرين است
دوش از سر لطف يار در من نگريست
گفتا بي ما چگونه تواني بزيست
گفتم به خدا چنانکه ماهي بي آب
گفتا که گناه تست و بر من بگريست
دي آنکه ز سوي بام بر ما نگريست
يا جان فرشته است يا روح پريست
مرده است هرآنکه بي چنين روح نزيست
بي او به خبر بودن از بيخبريست
ديوانه شدم خواب ز ديوانه خطا است
ديوانه چه داند کهره خواب کجاست
زيرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست
راهي ز زبان ما بدل پيوسته است
کاسرار جهان و جان در او پيوسته است
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه
چون گشت زبان گشاده آنره بسته است
روزي ترش است و ديده ابرتر است
اين گريه براي خنده برگ و بر است
آن بازي کودکان و خنديد نشان
از گريه مادر است و قبض پدر است
روزي که ترا ببينم آدينه ماست
هر روز به دولتت به از دينه ماست
گر چرخ و هزار چرخ در کينه ماست
غم نيست چو مهر يار در سينه ماست
روزيکه مرا به نزد تو دورانست
ساقي و شراب و قدح و دورانست
واندم که مرا تجلي احسانست
جان در تن من چو موسي عمرانست
زانروز که چشم من برويت نگريست
يکدم نگذشت کز غمت خون نگريست
زهرم بادا که بي تو ميگيرم جام
مرگم بادا که بي تو ميبايد زيست
زان روي که دل بسته آنزنجير است
در دامن تو دست زدن تقدير است
چون دست به دامنش زدم گفت بهل
گفتم که خموش روز گيراگير است
زان رونق هر سماع آواز دف است
زانست که دف زخم وستم را هدف است
مي گويد دف که آنکسي دست ببرد
کاين زخم پياپي دل او را علف است
زان مي خوردم که روح پيمانه اوست
زان مست شدم که عقل ديوانه اوست
شمعي به من آمد آتشي در من زد
آن شمع که آفتاب پروانه اوست
زان مي مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواري که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظيمي است وليک
من بنده آنم که غلامش عشق است
سرسبز بود خاک که آتش يار است
خاصه خاکي که ناطق و بيدار است
اين خاک ز مشاطه خود بي خبر است
خوش بي خبر است از آنکه زو هشيار است
سر سخن دوست نميآرم گفت
دريست گرانبها نميآرم سفت
ترسم که بخواب دربگويم سخني
شبهاست که از بيم نميآرم خفت
سرگشته چو آسياي گردان کنمت
بي سر گردان چو گوي گردان کنمت
گفتي بروم با دگري درسازم
با هرکه بسازي زود ويران کنمت
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
اي گمشده آشکار و پنهان راهست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوي جانان راهست
سرمايه عقل سر ديوانگيست
ديوانه عشق مرد فرزانگيست
آنکس که شد آشناي دل از ره درد
با خويشتنش هزار بيگانگيست
سلطان ملاحت مه موزون منست
در سلسله اش اين دل مجنون منست
بر خاک درش خون جگر ميريزم
هرچند که خاک آن به از خون منست
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت
در عالم حسن آب زلف تو نداشت
هرچند که لاف آبداري ميزد
پيچيد بس و تاب زلف تو نداشت
شاگرد توست دل که عشق آموز است
ماننده شب گرفته پاي روز است
هرجا که روم صورت عشق است بپيش
زيرا روغن در پي روغن سوز است
شاهي که شفيع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آيد مرا نبيند تو بگوي
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زيرا که نهان ز ديده اغيار است
دل عشق آلود و ديده ها خواب آلود
تا صبح جمال يار ما را کار است
شمشير ازل بدست مردان خداست
گوي ابدي در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه طور روشن آيد
نور خود از او طلب که او کان خداست