چهل و يکم

تو برو، که من ازينجا بنمي روم به جايي
کي رود ز پيش ياري، قمري، قمر لقايي؟!
تو برو، که دست و پايي بزني به جهد و کسبي
که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پايي
که به عقل خودشناسي، تو بهاي هر متاعي
که مرا نماند عقلي ز مهي، گران بهايي
بر خلق عشق و سودا گنهي کبيره آمد
که برو ملامت آمد ز خلايق و جفايي
ز براي چون تو ماهي، سزد اينچنين گناهي
که صوابکار باشد خرد از چنين خطايي
نه به اختيار باشد غم عشق خوب رويان
کي رود به اختياري سوي درد بي دوايي؟!
چو بديد چشم عالم، فر و نور صورت تو
گرود که هست حق را جز ازين سرا سرايي
هله بگذر اي برادر، ز حجاب چرخ اخضر
چو تو فارغي ز گندم، چه کني در آسيابي؟!
ز بلاي گندم آمد پدر بزرگت اينجا
به هواي نفس افتد دل و عقل را جلايي
که هميشه درد باشد بنشسته در بن خم
به سر خم آيد آنگه که بيابد او صفايي
به جناب بحر صافي، برويم همچو سيلي
که خوش است بحر او را که بداند آشنايي
تو که جنس ماهيان، سوي بحر ازان رواني
که به حوض و جو نيابي تو فراخي و فضايي
نم و آب حوض و جيحون همه عاريه ست و عارض
تو مدار از عوارض خردا طمع وفايي
نشد اين سخن مشرح ، ترجيع را بيان کن
ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
هله اي فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودي
ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودي!
غلطم، ترا اگر خود نبدي وصال و فرقت
تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدي کبودي
وگر از پيام دلبر به تو صيقلي رسيدي
همه زنگ سينه ات را به يکي نفس زدودي
هله اي مه، ار دل تو سر و سرکشي نکردي
کله جلالتت را به خسوف کي ربودي؟!
و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردي
گره خسوفها را ز دلت کجا گشودي؟!
و اگر نه قبض و بسطي عقبات اين رهستي
ز چه کاهدي تن تو ز محاق و کي فزودي؟!
و اگر نه مهر کردي دل و چشم را قضاها
ز تو دام کي نهفتي؟! به تو دانه کي نمودي؟!
و اگر نه بند و دامي سوي هر رهي نهادي
به حفاظ و صبر کس را گه عرض کي ستودي؟!
و اگر نه هر غمي را دهدي مفرح آن شه
همه تيغ و تير بودي، نه سپر بدي، نه خودي
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتي
نه فن و صفاش بودي، نه کرم بدي نه جودي
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودي
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تيري؟!
چه برد ز سر احمد دل تيره جهودي؟!
ز جمال فرخش گو، ترجيع گو و خوش گو
که مباد ز آب خالي شب و روز، اينچنين جو
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستي
صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستي
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
هله سوي بزم گل شو که تو نيز مي پرستي
پي شکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستي؟!
پي ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل
که: « خمش، برو ازينجا، که درخت را شکستي »
به جواب گفت « اين خو که تو داري اي جفاگر
نه سقيم ماند اينجا، نه طبيب و نه مجستي »
گل سوري از عيادت پرسيد زعفران را
که رخ از چه زرد کردي ز خمار سر چه بستي؟
به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم
تو نيازموده غم، ز کسي شنيده استي »
به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتي »
زويش جواب آمد که ز خاکي و ز پستي
به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روي بسته چشمم »
به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستي »
هله اي بتان گلشن، به کجا بديت شش مه؟
بعدم، بديم، ناگه ز خدا رسيد هستي
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو
ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستي
ز بنفشه ارغوان هم خبري بجست آن دم
بگزيد لب که مستم به سر تو، اي مهستي
چو بديد مستي او، حرکات و چستي او
به کنار درکشيدش، که ازين ميان تو جستي
بنگر سخاي دريا، و خموش کن چو ماهي
برهان شکار دل را، که تو از برون شستي
بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتي و نخوردي
نفسي برو بياسا، تو از آن خويش کردي