شماره ٥٤٥: بوي کباب داري تو نيز دل کبابي

بوي کباب داري تو نيز دل کبابي
در تو هر آنچ گم شد در ماش بازيابي
زين سر چو زنده باشي تو سرفکنده باشي
خود را چو بنده باشي ما را دگر نيابي
اي خواجه ترک ره کن ما را حديث شه کن
بگشا دهان و اه کن گر مست آن شرابي
دوشم نگار دلبر مي داد جام از زر
گفتا بکش تو ديگر گر مست نيم خوابي
گفتم که برنخيزم گفتا که برستيزم
هم بر سرت بريزم گر مستي و خرابي
چون ريخت بر من آن را ديدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبي
اي خواجه خشم بنشان سر را دگر مپيچان
ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنيابي
سر اله گفتم در قعر چاه گفتم
مه را سياه گفتم چون محرم نقابي
اي خواجه صدر عالي تا تو در اين حوالي
گه بسته سؤالي گه خسته جوابي
اي شمس حق تبريز بستم دهان ازيرا
هر ديده برنتابد نورت چو آفتابي