شماره ٤٤٢: گر گريزي به ملولي ز من سودايي

گر گريزي به ملولي ز من سودايي
روکشان دست گزان جانب جان بازآيي
زين خيالي که کشان کرد تو را دست بکش
دست از او گر نکشي دست پشيمان خايي
رو بدو آر و بگو خواجه کجا مي کشيم
کآسمان ماه نديده ست بدين زيبايي
رايگان روي نموده ست غلط افتادي
باش تا در طلب و پويه جهان پيمايي
گنده پير است جهان چادر نو پوشيده
از برون شيوه و غنج و ز درون رسوايي
چو بدان پير روي بخت جوانت گويد
سرخر معده سگ رو که همان را شايي
لا يغرنک سد هوس عن رايي
کم قصور هدمت من عوج الا رآ
اشتهي انصح لکن لساني قفلت
انني انصح بالصمت علي الاخفا
اين همه ترس و نفاق و دودلي باري چيست
نه که در سايه و در دولت اين مولايي
بيم از آن مي کندت تا برود بيم از تو
يار از آن مي گزدت تا همه شکر خايي
شمس تبريز نه شمعي است که غايب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردايي