شماره ٤٢٣: دل بي قرار را گو که چو مستقر نداري

دل بي قرار را گو که چو مستقر نداري
سوي مستقر اصلي ز چه رو سفر نداري
به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستاني که دم سحر نداري
تو چگونه گلستاني که گلي ز تو نرويد
تو چگونه باغ و راغي که يکي شجر نداري
تو دلا چنان شدستي ز خرابي و ز مستي
سخن پدر نگويي هوس پسر نداري
به مثال آفتابي نروي مگر که تنها
به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداري
تو در اين سرا چو مرغي چو هوات آرزو شد
بپري ز راه روزن هله گير در نداري
و اگر گرفته جاني که نه روزن است و ني در
چو عرق ز تن برون رو که جز اين گذر نداري
تو چو جعد موي داري چه غم ار کله بيفتد
تو چو کوه پاي داري چه غم ار کمر نداري
چو فرشتگان گردون به تو تشنه اند و عاشق
رسدت ز نازنيني که سر بشر نداري
نظرت ز چيست روشن اگر آن نظر نديدي
رخ تو ز چيست تابان اگر آن گهر نداري
تو بگو مر آن ترش را ترشي ببر از اين جا
ور از آن شراب خوردي ز چه رو بطر نداري
وگر از درونه مستي و به قاصدي ترش رو
بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداري
بدهد خدا به دريا خبري که رام او شو
بنهد خبر در آتش که در او اثر نداري