شماره ٥١٥: حيلت رها کن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو

حيلت رها کن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خويش را بيگانه کن هم خانه را ويرانه کن
وآنگه بيا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سينه را چون سينه ها هفت آب شو از کينه ها
وآنگه شراب عشق را پيمانه شو پيمانه شو
بايد که جمله جان شوي تا لايق جانان شوي
گر سوي مستان مي روي مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بايدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شيرين ما
فاني شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو ليله القبري برو تا ليله القدري شوي
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
انديشه ات جايي رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز انديشه بگذر چون قضا پيشانه شو پيشانه شو
قفلي بود ميل و هوا بنهاده بر دل هاي ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفي آن استن حنانه را
کمتر ز چوبي نيستي حنانه شو حنانه شو
گويد سليمان مر تو را بشنو لسان الطير را
دامي و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنمايد صنم پر شو از او چون آينه
ور زلف بگشايد صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کي دوشاخه چون رخي تا کي چو بيذق کم تکي
تا کي چو فرزين کژ روي فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادي عشق را از تحفه ها و مال ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
يک مدتي ارکان بدي يک مدتي حيوان بدي
يک مدتي چون جان شدي جانانه شو جانانه شو
اي ناطقه بر بام و در تا کي روي در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بي چانه شو بي چانه شو