شماره ٦٦٥: دگربار دگربار ز زنجير بجستم

دگربار دگربار ز زنجير بجستم
از اين بند و از اين دام زبون گير بجستم
فلک پير دوتايي پر از سحر و دغايي
به اقبال جوان تو از اين پير بجستم
شب و روز دويدم ز شب و روز بريدم
و زين چرخ بپرسيد که چون تير بجستم
من از غصه چه ترسم چو با مرگ حريفم
ز سرهنگ چه ترسم چو از مير بجستم
به انديشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صيد و ز تدبير بجستم
ز تقدير همه خلق کر و کور شدستند
ز کر و فر تقدير و ز تقدير بجستم
برون پوست درون دانه بود ميوه گرفتار
ازان پوست وزان دانه چو انجير بجستم
ز تأخير بود آفت و تعجيل ز شيطان
ز تعجيل دلم رست و ز تأخير بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شير
چو دندان خرد رست از آن شير بجستم
پي نان بدويدم يکي چند به تزوير
خدا داد غذايي که ز تزوير بجستم
خمش باش خمش باش به تفصيل مگو بيش
ز تفسير بگويم ز تف سير بجستم