شماره ٥٧٥: اي ساقي روشن دلان بردار سغراق کرم

اي ساقي روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر اين آورده اي ما را ز صحراي عدم
تا جان ز فکرت بگذرد وين پرده ها را بردرد
زيرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم
اي دل خموش از قال او واقف نه اي ز احوال او
بر رخ نداري خال او گر چون مهي اي جان عم
خوبي جمال عالمان وان حال حال عارفان
کو ديده کو دانش بگو کو گلستان کو بوي و شم
زان مي که او سرکه شود زو ترش رويي کي رود
اين مي مجو آن مي بجو کو جام غم کو جام جم
آن مي بيار اي خوبرو کاشکوفه اش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم
بر ريز آن رطل گران بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم
گر مجسم خالي بدي گفتار من عالي بدي
يا نور شو يا دور شو بر ما مکن چندين ستم
مانند درد ديده اي بر ديده برچفسيده اي
اي خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم
هر کس که هايي مي کند آخر ز جايي مي کند
شاهي بود يا لشکري تنها نباشد آن علم
خالي نمي گردد وطن خالي کن اين تن را ز من
مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم
اي شمس تبريزي ببين ما را تو اين نعم المعين
اي قوت پا در روش وي صحت جان در سقم