شماره ٥١٠: آن مير دروغين بين با اسپک و با زينک

آن مير دروغين بين با اسپک و با زينک
شنگينک و منگينک سربسته به زرينک
چون منکر مرگست او گويد که اجل کو کو
مرگ آيدش از شش سو گويد که منم اينک
گويد اجلش کاي خر کو آن همه کر و فر
وان سبلت و آن بيني وان کبرک و آن کينک
کو شاهد و کو شادي مفرش به کيان دادي
خشتست تو را بالين خاکست نهالينک
ترک خور و خفتن گو رو دين حقيقي جو
تا مير ابد باشي بي رسمک و آيينک
بي جان مکن اين جان را سرگين مکن اين نان را
اي آنک فکندي تو در در تک سرگينک
ما بسته سرگين دان از بهر دريم اي جان
بشکسته شو و در جو اي سرکش خودبينک
چون مرد خدابيني مردي کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بيني در رخ مفکن چينک
اين هجو منست اي تن وان مير منم هم من
تا چند سخن گفتن از سينک و از شينک
شمس الحق تبريزي خود آب حياتي تو
وان آب کجا يابد جز ديده نمگينک