شماره ٤٨٣: مست گشتم ز ذوق دشنامش

مست گشتم ز ذوق دشنامش
يا رب آن مي بهست يا جامش
طرب افزاترست از باده
آن سقط هاي تلخ آشامش
بهر دانه نمي روم سوي دام
بلک از عشق محنت دامش
آن مهي که نه شرقي و غربيست
نور بخشد شبش چو ايامش
خاک آدم پر از عقيق چراست
تا به معدن کشد به ناکامش
گوهر چشم و دل رسول حقست
حلقه گوش ساز پيغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پيش حسن ولي انعامش
شيخ هندو به خانقاه آمد
ني تو ترکي درافکن از بامش
کم او گير و جمله هندوستان
خاص او را بريز بر عامش
طالع هند خود زحل آمد
گر چه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا نرست از نحسي
مي بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آينه ام
حسد و کينه نيست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نيست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد
يک سپيد و دگر سيه فامش