شماره ٤٦٣: مستي امروز من نيست چو مستي دوش

مستي امروز من نيست چو مستي دوش
مي نکني باورم کاسه بگير و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنيايم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنيا برون
چونک ز سر رفت ديگ چونک ز حد رفت جوش
اين دل مجنون مست بند بدريد و جست
با سرمستان مپيچ هيچ مگو رو خموش
صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوي هفتم فلک دوش شنيدم خروش
گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن
وي اسد آن ثور را شاخ بگير و بدوش
خون شده بين از نهيب شير به پستان ثور
شير فلک را نگر گشته ز هيبت چو موش
گرم کن اي شير تک چند گريزي چو سگ
جلوه کن اي ماه رو چند کني روي پوش
چشم گشا شش جهت شعشعه نور بين
گوش گشا سوي چرخ اي شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهي از کلام
بنگر در نقش گر تا برهي از نقوش
گفتمش اي خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بنده دردي فروش
ترس و اميد تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاري وحوش
دردي دردش مرا چون به حمايت گرفت
با من از اين ها مگو کار توست آن بکوش