شماره ٤٤٩: آنک جانش داده اي آن را مکش

آنک جانش داده اي آن را مکش
ور ندادي نقش بي جان را مکش
آن دو زلف کافر خود را بگو
کاي يگانه اهل ايمان را مکش
آفتابا روي خود جلوه مکن
چند روزي ماه تابان را مکش
چون تو سيمرغي به قاف ذوالجلال
بازگرد و جمله مرغان را مکش
در ميان خون هر مسکين مرو
جز قباد و شاه خاقان را مکش
گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غيرت تو دربان را مکش
گر فضولم من که مهمان توام
شرط نبود هيچ مهمان را مکش
مست ميدانم ز مي دانم خراب
شيشه مشکن مست ميدان را مکش
شمس تبريزي تويي سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش