شماره ٣٩٨: سير نگشت جان من بس مکن و مگو که بس

سير نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
گر چه ملول گشته اي کم نزني ز هيچ کس
چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
ناصح ايزدي ورا کرد عتاب در عبس
گر نکني موافقت درد دلي بگيردت
همنفسي خوش است خوش هين مگريز يک نفس
ذوق گرفت هر چه او پخت ميان جنس خود
ما بپزيم هم به هم ما نه کميم از عدس
من نبرم ز سرخوشان خاصه از اين شکرکشان
مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس
دوش حريف مست من داد سبو به دست من
بشکنم آن سبوي را بر سر نفس مرتبس
نفس ضعيف معده را من نکنم حريف خود
زانک خدوک مي شود خوان مرا از اين مگس
من پس و پيش ننگرم پرده شرم بردرم
زانک کمند سکر مي مي کشدم ز پيش و پس
خوش سحري که روي او باشد آفتاب ما
شاد شبي که باشد او بر سر کوي دل عسس
آمد عشق چاشتي شکل طبيب پيش من
دست نهاد بر رگم گفت ضعيف شد مجس
گفت کباب خور پي قوت دل بگفتمش
دل همگي کباب شد سوي شراب ران فرس
گفت شراب اگر خوري از کف هر خسي مخور
باده منت دهم گزين صاف شده ز خاک و خس
گفتم اگر بيابمت من چه کنم شراب را
نيست روا تيممي بر لب نيل و بر ارس
خامش باش اي سقا کاين فرس الحيات تو
آب حيات مي کشد بازگشا از او جرس
آب حيات از شرف خود نرسد به هر خلف
زين سببست مختفي آب حيات در غلس