شماره ٣٩٥: به آفتاب شهم گفت هين مکن اين ناز

به آفتاب شهم گفت هين مکن اين ناز
که گر تو روي بپوشي کنيم ما رو باز
دمي که شعشعه اين جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سياه و مجاز
کسي شود به تو غره که روي دوست نديد
کسي که ديد مرا کي کند تو را اعزاز
ز گازران مگريز و به زير ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نياز
اگر چه جان و جهاني خوش به توست جهان
نگون شوي چو رخم دلبري کند آغاز
مرا هزار جهانست پر ز نور و نعيم
چه ناز مي رسدت با من اي کمين خباز
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حيات من بدهدشان حيات و عمر دراز
ز آفتاب گذشتيم خيز اي ناهيد
بيار باده و نقل و نبات و ني بنواز
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
نبات و جامد و حيوان همه ز تو مستند
دمي بدين دو سه مخمور بي نوا پرداز
حيات با تو خوشست و ممات با تو خوشست
گهيم همچو شکر بفسران گهي بگداز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست
به زير سايه او مي روم نشيب و فراز
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار اياز