شماره ٣٨٦: من از سخنان مهرانگيز

من از سخنان مهرانگيز
دل پر دارم ز خواب برخيز
اي آنک رخ تو همچو آتش
يک لحظه ز آتشم مپرهيز
شيرم ز تو جوش کرد و خون شد
اي شير به خون من درآميز
با يارک خود بساز پنهان
مستيز به جان تو که مستيز
تسليم قضا شدم ازيرا
مانند قضا تو تندي و تيز
بنگر که چه خون دل گرفتست
بر گرد قبام چون فراويز
در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مينگيز
خود خفته نمايد و نخفتست
آن نرگس پرخمار خون ريز