شماره ٣٦٣: رحم کن ار زخم شوم سر به سر

رحم کن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهي غوطه ام
زهر مرا غوطه ده اندر شکر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو که غم انگيز شد
مژده تو داديش ز رزق و مطر
مادر اگر چه که همه رحمتست
رحمت حق بين تو ز قهر پدر
سرمه نو بايد در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر
بود به بصره به يکي کو خراب
خانه درويش به عهد عمر
مفلس و مسکين بد و صاحب عيال
جمله آن خانه يک از يک بتر
هر يک مشهور بخواهندگي
خلق ز بس کديه شان بر حذر
بود لحاف شبشان ماهتاب
روز طواف همشان در به در
گر بکنم قصه ز ادبيرشان
درد دل افزايد با درد سر
شاه کريمي برسيد از شکار
شد سوي آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگي و آب خواست
آمد از آن خانه يتيمي به در
گفت که هست آب ولي کوزه نيست
آب يتيمان بود از چشم تر
شاه در اين بود که لشکر رسيد
همچو ستاره همه گرد قمر
گفت براي دل من هر يکي
در حق اين قوم ببخشيد زر
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
روشن و آراسته زير و زبر
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
شهر به نظاره پي يک دگر
گفت يکي کأخر اي مفلسان
کشت به يک روز نيايد به بر
حال شما دي همگان ديده اند
کن فيکون کس نشود بخت ور
ور بشود بخت ور آخر چنين
کي شود او همچو فلک مشتهر
گفت کريمي سوي بر ما گذشت
کرد در اين خانه به رحمت نظر
قصه درازست و اشارت بس است
ديده فزون دار و سخن مختصر