شماره ٣٢٨: بيار ساقي بادت فدا سر و دستار

بيار ساقي بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآي مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبين چو تو ساقي و ما چنين هشيار
بيار جام که جانم ز آرزومندي
ز خويش نيز برآمد چه جاي صبر و قرار
بيار جام حياتي که هم مزاج توست
که مونس دل خسته ست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعه اي از او بچکد
ز خاک شوره برويد همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نيم شب برآرد جوش
ميان چرخ و زمين پر شود از او انوار
زهي شراب و زهي ساغر و زهي ساقي
که جان ها و روان ها نثار باد نثار
بيا که در دل من رازهاي پنهانست
شراب لعل بگردان و پرده اي مگذار
مرا چو مست کني آنگهي تماشا کن
که شيرگير چگونست در ميان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوي جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که اين بگير و بيار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببين به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سيصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسي به ساحران درريخت
که دست و پاي بدادند مست و بيخودوار
زنان مصر چه ديدند بر رخ يوسف
که شرحه شرحه بريدند ساعد چو نگار
چه ريخت ساقي تقديس بر سر جرجيس
که غم نخورد و نترسيد ز آتش کفار
هزار بارش کشتند و پيشتر مي رفت
که مستم و خبرم نيست از يکي و هزار
صحابيان که برهنه به پيش تيغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقي نبود جامي بود
پر از شراب و خدا بود ساقي ابرار
کدام شربت نوشيد پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بيزار
چه سکر بود که آواز داد سبحاني
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوي آن مي شد آب روشن و صافي
چو مست سجده کنان مي رود به سوي بحار
ز عشق اين مي خاکست گشته رنگ آميز
ز تف اين مي آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حيات سبزه و بستان و دفتر گفتار
چه ذوق دارند اين چار اصل ز آميزش
نبات و مردم و حيوان نتيجه اين چار
چه بي هشانه ميي دارد اين شب زنگي
که خلق را به يکي جام مي برد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گويم
که بحر قدرت او را پديد نيست کنار
شراب عشق بنوشيم و بار عشق کشيم
چنانک اشتر سرمست در ميان قطار
نه مستيي که تو را آرزوي عقل آيد
ز مستي که کند روح و عقل را بيدار
ز هر چه دارد غير خدا شکوفه کند
از آنک غير خدا نيست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا مي انگور
طهور آب حياتست و آن دگر مردار
دمي چو خوک و زماني چو بوزنه کندت
به آب سرخ سيه روي گردي آخر کار
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
چو اندکي سر خم را ز گل کني خالي
برآيد از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآيم کآثار آن فروشمرم
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزيم بلا احصيي فرود آريم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبريزي
که آفتاب از آن شمس مي برد انوار