شماره ٢١٥: دي سحري بر گذري گفت مرا يار

دي سحري بر گذري گفت مرا يار
شيفته و بي خبري چند از اين کار
چهره من رشک گل و ديده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار
گفتم کي پيش قدت سرو نهالي
گفتم کي پيش رخت شمع فلک تار
گفتم کي زير و زبر چرخ و زمينت
نيست عجب گر بر تو نيست مرا بار
گفت منم جان و دلت خيره چه باشي
دم مزن و باش بر سيمبرم زار
گفتم کي از دل و جان برده قراري
نيست مرا تاب سکون گفت به يک بار
قطره درياي مني دم چه زني بيش
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار