شماره ١١٦: رسيد ساقي جان ما خمار خواب آلود

رسيد ساقي جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرين سر سبو بگشود
صلاي باده جان و صلاي رطل گران
که مي دهد به خماران به گاه زودازود
زهي صباح مبارک زهي صبوح عزيز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافي و سلطان نديم و دولت يار
دگر نيارم گفتن که در ميانه چه بود
هر آنک مي نخورد بر سرش فروريزد
بگويدش که برو در جهان کور و کبود
در اين جهان که در او مرده مي خورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و يک دمي نغنود
چو پاک داشت شکم را رسيد باده پاک
زهي شراب و زهي جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبيني و مست را بيني
نبيني آتش دل را و خانه ها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوي بد آيد
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردي
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقي که طالعت مسعود
بخند موسي عمران به کوري فرعون
بخور خليل خدا نوش کوري نمرود
بليس اگر ز شراب خداي مست بدي
ز صد گنه نشدي هيچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به پيش هشياران
که خلق خيره شدند و خيالشان افزود