شماره ٩٨: شدم ز عشق به جايي که عشق نيز نداند

شدم ز عشق به جايي که عشق نيز نداند
رسيد کار به جايي که عقل خيره بماند
هزار ظلم رسيده ز عقل گشت رهيده
چو عقل بسته شد اين جا بگو کيش برهاند
دلا مگر که تو مستي که دل به عقل ببستي
که او نشست نيابد تو را کجا بنشاند
متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندي
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
به روي بت نرسي تو مگر به دام دو زلفش
وليک کوشش مي کن که کوششت بپزاند
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشايش
ولي به هر سر کويي تو را چو کبک دواند
هر آنک بالش دارد ز آستان عنايت
غلام خفتن اويم که هيچ خفته نماند
ميانه گيرد آهو ميانه دل شيري
هزار آهوي ديگر ز شير او برهاند
چو در درونه صياد مرغ يافت قبولي
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
هر آن دلي که به تبريز و شمس دين شده باشد
چو شاه ماه به ميدان چرخ اسب دواند