شماره ٦١: به حرم به خود کشيد و مرا آشنا ببرد

به حرم به خود کشيد و مرا آشنا ببرد
يک يک برد شما را آنک مرا ببرد
آن را که بود آهن آهن ربا کشيد
وان را که بود برگ کهي کهربا ببرد
قانون لنگري به ثري گشت منجذب
عيسي مهتري را جذب سما ببرد
هر حس معنوي را در غيب درکشيد
هر مس اسعدي را هم کيميا ببرد
از غارت فنا و اجل ايمنست و دور
آن کس که رخت خويش سوي انبيا ببرد
آن چشم نيک را نرسد هيچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
ما از قضا به قاضي حاجت گريختيم
کآنچ از قضا رسيد به طالب قضا ببرد
اين ها گذشت اي خنک آن دل که ناگهش
حسن و جمال آن مه نيکولقا ببرد