شماره ٧٨٥: ما نه زان محتشمانيم که ساغر گيرند

ما نه زان محتشمانيم که ساغر گيرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گيرند
ما از آن سوختگانيم که از لذت سوز
آب حيوان بهلند و پي آذر گيرند
چو مه از روزن هر خانه که اندرتابيم
از ضيا شب صفتان جمله ره در گيرند
نااميدان که فلک ساغر ايشان بشکست
چو ببينند رخ ما طرب از سر گيرند
آنک زين جرعه کشد جمله جهانش نکشد
مگر او را به گليم از بر ما برگيرند
هر کي او گرم شد اين جا نشود غره کس
اگرش سردمزاجان همه در زر گيرند
در فروبند و بده باده که آن وقت رسيد
زردرويان تو را که مي احمر گيرند
به يکي دست مي خالص ايمان نوشند
به يکي دست دگر پرچم کافر گيرند
آب ماييم به هر جا که بگردد چرخي
عود ماييم به هر سور که مجمر گيرند
پس اين پرده ازرق صنمي مه روييست
که ز نور رخش انجم همه زيور گيرند
ز احتراقات و ز تربيع و نحوست برهند
اگر او را سحري گوشه چادر گيرند
تو دوراي و دودلي و دل صاف آن ها راست
که دل خود بهلند و دل دلبر گيرند
خمش اي عقل عطارد که در اين مجلس عشق
حلقه زهره بيانت همه تسخر گيرند