شماره ٤٦٤: نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست

نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
درج عطا شد پديد غره دريا رسيد
صبح سعادت دميد صبح چه نور خداست
صورت و تصوير کيست اين شه و اين مير کيست
اين خرد پير کيست اين همه روپوش هاست
چاره روپوش ها هست چنين جوش ها
چشمه اين نوش ها در سر و چشم شماست
در سر خود پيچ ليک هست شما را دو سر
اين سر خاک از زمين وان سر پاک از سماست
اي بس سرهاي پاک ريخته در پاي خاک
تا تو بداني که سر زان سر ديگر به پاست
آن سر اصلي نهان وان سر فرعي عيان
دانک پس اين جهان عالم بي منتهاست
مشک ببند اي سقا مي نبرد خنب ما
کوزه ادراک ها تنگ از اين تنگناست
از سوي تبريز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست