مجرم دانستن اياز خود را درين شفاعت گري و عذر اين جرم خواستن و در آن عذرگويي خود را مجرم دانستن و اين شکستگي از شناخت و عظمت شاه خيزد کي انا اعلمکم بالله و اخشيکم لله و قال الله تعالي انما يخشي الله من عباده العلما

من کي آرم رحم خلم آلود را
ره نمايم حلم علم اندود را
صد هزاران صفع را ارزانيم
گر زبون صفعها گردانيم
من چه گويم پيشت اعلامت کنم
يا که وا يادت دهم شرط کرم
آنچ معلوم تو نبود چيست آن
وآنچ يادت نيست کو اندر جهان
اي تو پاک از جهل و علمت پاک از آن
که فراموشي کند بر وي نهان
هيچ کس را تو کسي انگاشتي
هم چو خورشيدش به نور افراشتي
چون کسم کردي اگر لابه کنم
مستمع شو لابه ام را از کرم
زانک از نقشم چو بيرون برده اي
آن شفاعت هم تو خود را کرده اي
چون ز رخت من تهي گشت اين وطن
تر و خشک خانه نبود آن من
هم دعا از من روان کردي چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودي اول آرنده دعا
هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف کان شاه جهان
بهر بنده عفو کرد از مجرمان
درد بودم سر به سر من خودپسند
کرد شاهم داروي هر دردمند
دوزخي بودم پر از شور و شري
کرد دست فضل اويم کوثري
هر که را سوزيد دوزخ در قود
من برويانم دگر بار از جسد
کار کوثر چيست که هر سوخته
گردد از وي نابت و اندوخته
قطره قطره او منادي کرم
کانچ دوزخ سوخت من باز آورم
هست دوزخ هم چو سرماي خزان
هست کوثر چون بهار اي گلستان
هست دوزخ هم چو مرگ و خاک گور
هست کوثر بر مثال نفخ صور
اي ز دوزخ سوخته اجسامتان
سوي کوثر مي کشد اکرامتان
چون خلقت الخلق کي يربح علي
لطف تو فرمود اي قيوم حي
لالان اربح عليهم جود تست
که شود زو جمله ناقصها درست
عفو کن زين بندگان تن پرست
عفو از درياي عفو اوليترست
عفو خلقان هم چو جو و هم چو سيل
هم بدان درياي خود تازند خيل
عفوها هر شب ازين دل پاره ها
چون کبوتر سوي تو آيد شها
بازشان وقت سحر پران کني
تا به شب محبوس اين ابدان کني
پر زنان بار دگر در وقت شام
مي پرند از عشق آن ايوان و بام
تا که از تن تار وصلت بسکلند
پيش تو آيند کز تو مقبلند
پر زنان آمن ز رجع سرنگون
در هوا که انا اليه راجعون
بانگ مي آيد تعالوا زان کرم
بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم
بس غريبيها کشيديت از جهان
قدر من دانسته باشيد اي مهان
زير سايه اين درختم مست ناز
هين بيندازيد پاها را دراز
پايهاي پر عنا از راه دين
بر کنار و دست حوران خالدين
حوريان گشته مغمز مهربان
کز سفر باز آمدند اين صوفيان
صوفيان صافيان چون نور خور
مدتي افتاده بر خاک و قذر
بي اثر پاک از قذر باز آمدند
هم چو نور خور سوي قرص بلند
اين گروه مجرمان هم اي مجيد
جمله سرهاشان به ديواري رسيد
بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات کعبتين شه بدند
رو به تو کردند اکنون اه کنان
اي که لطفت مجرمان را ره کنان
راه ده آلودگان را العجل
در فرات عفو و عين مغتسل
تا که غسل آرند زان جرم دراز
در صف پاکان روند اندر نماز
اندر آن صفها ز اندازه برون
غرقگان نور نحن الصافون
چون سخن در وصف اين حالت رسيد
هم قلم بشکست و هم کاغذ دريد
بحر را پيمود هيچ اسکره اي
شير را برداشت هرگز بره اي
گر حجابستت برون رو ز احتجاب
تا ببيني پادشاهي عجاب
گرچه بشکستند حامت قوم مست
آنک مست از تو بود عذريش هست
مستي ايشان به اقبال و به مال
نه ز باده تست اي شيرين فعال
اي شهنشه مست تخصيص توند
عفو کن از مست خود اي عفومند
لذت تخصيص تو وقت خطاب
آن کند که نايد از صد خم شراب
چونک مستم کرده اي حدم مزن
شرع مستان را نبيند حد زدن
چون شوم هشيار آنگاهم بزن
که نخواهم گشت خود هشيار من
هرکه از جام تو خورد اي ذوالمنن
تا ابد رست از هش و از حد زدن
خالدين في فناء سکرهم
من تفاني في هواکم لم يقم
فضل تو گويد دل ما را که رو
اي شده در دوغ عشق ما گرو
چون مگس در دوغ ما افتاده اي
تو نه اي مست اي مگس تو باده اي
کرگسان مست از تو گردند اي مگس
چونک بر بحر عسل راني فرس
کوهها چون ذره ها سرمست تو
نقطه و پرگار و خط در دست تو
فتنه که لرزند ازو لرزان تست
هر گران قيمت گهر ارزان تست
گر خدا دادي مرا پانصد دهان
گفتمي شرح تو اي جان و جهان
يک دهان دارم من آن هم منکسر
در خجالت از تو اي داناي سر
منکسرتر خود نباشم از عدم
کز دهانش آمدستند اين امم
صد هزار آثار غيبي منتظر
کز عدم بيرون جهد با لطف و بر
از تقاضاي تو مي گردد سرم
اي ببرده من به پيش آن کرم
رغبت ما از تقاضاي توست
جذبه حقست هر جا ره روست
خاک بي بادي به بالا بر جهد
کشتي بي بحر پا در ره نهد
پيش آب زندگاني کس نمرد
پيش آبت آب حيوانست درد
آب حيوان قبله جان دوستان
ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زنده اند
دل ز جان و آب جان بر کنده اند
آب عشق تو چو ما را دست داد
آب حيوان شد به پيش ما کساد
ز آب حيوان هست هر جان را نوي
ليک آب آب حيواني توي
هر دمي مرگي و حشري داديم
تا بديدم دست برد آن کرم
هم چو خفتن گشت اين مردن مرا
ز اعتماد بعث کردن اي خدا
هفت دريا هر دم ار گردد سراب
گوش گيري آوريش اي آب آب
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ
سنگ کي ترسد ز باران چون کلوخ
از صحاف مثنوي اين پنجمست
بر بروج چرخ جان چون انجمست
ره نيابد از ستاره هر حواس
جز که کشتيبان استاره شناس
جز نظاره نيست قسم ديگران
از سعودش غافلند و از قران
آشنايي گير شبها تا به روز
با چنين استارهاي ديوسوز
هر يکي در دفع ديو بدگمان
هست نفط انداز قلعه آسمان
اختر ار با ديو هم چون عقربست
مشتري را او ولي الاقربست
قوس اگر از تير دوزد ديو را
دلو پر آبست زرع و ميو را
حوت اگرچه کشتي غي بشکند
دوست را چون ثور کشتي مي کند
شمس اگر شب را بدرد چون اسد
لعل را زو خلعت اطلس رسد
هر وجودي کز عدم بنمود سر
بر يکي زهرست و بر ديگر شکر
دوست شو وز خوي ناخوش شو بري
تا ز خمره زهر هم شکر خوري
زان نشد فاروق را زهري گزند
که بد آن ترياق فاروقيش قند