دگربار استدعاء شاه از اياز کي تاويل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کي ايشان را در آن التباس رها کردن مروت نيست

اين سخن از حد و اندازه ست بيش
اي اياز اکنون بگو احوال خويش
هست احوال تو از کان نوي
تو بدين احوال کي راضي شوي
هين حکايت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمي آيد بگفت
حال ظاهر گويمت در طاق وجفت
که ز لطف يار تلخيهاي مات
گشت بر جان خوشتر از شکرنبات
زان نبات ار گرد در دريا رود
تلخي دريا همه شيرين شود
صدهزار احوال آمد هم چنين
باز سوي غيب رفتند اي امين
حال هر روزي بدي مانند ني
هم چو جو اندر روش کش بند ني
شادي هر روز از نوعي دگر
فکرت هر روز را ديگر اثر