حکايت ضياء دلق کي سخت دراز بود و برادرش شيخ اسلام تاج بلخ به غايت کوتاه بالا بود و اين شيخ اسلام از برادرش ضيا ننگ داشتي ضيا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضيا خدمتي کرد و بگذشت شيخ اسلام او را نيم قيامي کرد سرسري گفت آري سخت درازي پاره اي در دزد

آن ضياء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شيخ اسلام بود
تاج شيخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوته قد و کوچک هم چو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
اين ضيا اندر ظرافت بد فزون
او بسي کوته ضيا بي حد دراز
بود شيخ اسلام را صد کبر و ناز
زين برادر عار و ننگش آمدي
آن ضيا هم واعظي بد با هدي
روز محفل اندر آمد آن ضيا
بارگه پر قاضيان و اصفيا
کرد شيخ اسلام از کبر تمام
اين برادر را چنين نصف القيام
گفت او را بس درازي بهر مزد
اندکي زان قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش کو يا عقل کو
تا خوري مي اي تو دانش را عدو
روت بس زيباست نيلي هم بکش
ضحکه باشد نيل بر روي حبش
در تو نوري کي درآمد اي غوي
تا تو بيهوشي و ظلمت جو شوي
سايه در روزست جستن قاعده
در شب ابري تو سايه جو شده
گر حلال آمد پي قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنين راه بيابان مخوف
اين قلاوز خرد با صد کسوف
خاک در چشم قلاوزان زني
کاروان را هالک و گمره کني
نان جو حقا حرامست و فسوس
نفس را در پيش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببريدن پسند
از بريدن عاجزي دستش ببند
گر نبندي دست او دست تو بست
گر تو پايش نشکني پايت شکست
تو عدو را مي دهي و ني شکر
بهر چه گو زهر خند و خاک خور
زد ز غيرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پيش مير و گفتش باده کو
ماجرا را گفت يک يک پيش او