حکايت آن مؤذن زشت آواز کي در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافري او را هديه داد

يک مؤذن داشت بس آواز بد
در ميان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستيزه کرد و پس بي احتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز
خلق خايف شد ز فتنه عامه اي
خود بيامد کافري با جامه اي
شمع و حلوا با چنان جامه لطيف
هديه آورد و بيامد چون اليف
پرس پرسان کين مؤذن کو کجاست
که صلا و بانگ او راحت فزاست
هين چه راحت بود زان آواز زشت
گفت که آوازش فتاد اندر کنشت
دختري دارم لطيف و بس سني
آرزو مي بود او را مؤمني
هيچ اين سودا نمي رفت از سرش
پندها مي داد چندين کافرش
در دل او مهر ايمان رسته بود
هم چو مجمر بود اين غم من چو عود
در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسله او دم به دم
هيچ چاره مي ندانستم در آن
تا فرو خواند اين مؤذن آن اذان
گفت دختر چيست اين مکروه بانگ
که بگوشم آمد اين دو چار دانگ
من همه عمر اين چنين آواز زشت
هيچ نشنيدم درين دير و کنشت
خوهرش گفتا که اين بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان
باورش نامد بپرسيد از دگر
آن دگر هم گفت آري اي پدر
چون يقين گشتش رخ او زرد شد
از مسلماني دل او سرد شد
باز رستم من ز تشويش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن بي خوف خواب
راحتم اين بود از آواز او
هديه آوردم به شکر آن مرد کو
چون بديدش گفت اين هديه پذير
که مرا گشتي مجير و دستگير
آنچ کردي با من از احسان و بر
بنده تو گشته ام من مستمر
گر به مال و ملک و ثروت فردمي
من دهانت را پر از زر کردمي
هست ايمان شما زرق و مجاز
راه زن هم چون که آن بانگ نماز
ليک از ايمان و صدق بايزيد
چند حسرت در دل و جانم رسيد
هم چو آن زن کو جماع خر بديد
گفت آوه چيست اين فحل فريد
گر جماع اينست بردند اين خران
بر کس ما مي ريند اين شوهران
داد جمله داد ايمان بايزيد
آفرينها بر چنين شير فريد
قطره اي ز ايمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطره اش غرقه شود
هم چو ز آتش ذره اي در بيشه ها
اندر آن ذره شود بيشه فنا
چون خيالي در دل شه يا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه
يک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آنک ايمان يافت رفت اندر امان
کفرهاي باقيان شد دو گمان
کفر صرف اولين باري نماند
يا مسلماني و يا بيمي نشاند
اين به حيله آب و روغن کردنيست
اين مثلها کفو ذره نور نيست
ذره نبود جز حقيري منجسم
ذره نبود شارق لا ينقسم
گفتن ذره مرادي دان خفي
محرم دريا نه اي اين دم کفي
آفتاب نير ايمان شيخ
گر نمايد رخ ز شرق جان شيخ
جمله پستي گنج گيرد تا ثري
جمله بالا خلد گيرد اخضري
او يکي جان دارد از نور منير
او يکي تن دارد از خاک حقير
اي عجب اينست او يا آن بگو
که بماندم اندرين مشکل عمو
گر وي اينست اي برادر چيست آن
پر شده از نور او هفت آسمان
ور وي آنست اين بدن اي دوست چيست
اي عجب زين دو کدامين است و کيست