بود گبري در زمان بايزيد
            گفت او را يک مسلمان سعيد
         
        
            که چه باشد گر تو اسلام آوري
            تا بيابي صد نجات و سروري
         
        
            گفت اين ايمان اگر هست اي مريد
            آنک دارد شيخ عالم بايزيد
         
        
            من ندارم طاقت آن تاب آن
            که آن فزون آمد ز کوششهاي جان
         
        
            گرچه در ايمان و دين ناموقنم
            ليک در ايمان او بس مؤمنم
         
        
            دارم ايمان که آن ز جمله برترست
            بس لطيف و با فروغ و با فرست
         
        
            مؤمن ايمان اويم در نهان
            گرچه مهرم هست محکم بر دهان
         
        
            باز ايمان خود گر ايمان شماست
            نه بدان ميلستم و نه مشتهاست
         
        
            آنک صد ميلش سوي ايمان بود
            چون شما را ديد آن فاتر شود
         
        
            زانک نامي بيند و معنيش ني
            چون بيابان را مفازه گفتني
         
        
            عشق او ز آورد ايمان بفسرد
            چون به ايمان شما او بنگرد