باز جواب گفتن آن کافر جبري آن سني را کي باسلامش دعوت مي کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت مي کرد و دراز شدن مناظره از طرفين کي ماده اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقيقي کي او را پرواي آن نماند و ذلک فضل الله يؤتيه من يشاء

کافر جبري جواب آغاز کرد
که از آن حيران شد آن منطيق مرد
ليک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گويم بمانم زين مقال
زان مهم تر گفتنيها هستمان
که بدان فهم تو به يابد نشان
اندکي گفتيم زان بحث اي عتل
ز اندکي پيدا بود قانون کل
هم چنين بحثست تا حشر بشر
در ميان جبري و اهل قدر
گر فرو ماندي ز دفع خصم خويش
مذهب ايشان بر افتادي ز پيش
چون برون شوشان نبودي در جواب
پس رميدندي از آن راه تباب
چونک مقضي بد دوام آن روش
مي دهدشان از دلايل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که اين هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الي يوم القيام
چون جهان ظلمتست و غيب اين
از براي سايه مي بايد زمين
تا قيامت ماند اين هفتاد و دو
کم نيايد مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسيار باشد قفلها
عزت مقصد بود اي ممتحن
پيچ پيچ راه و عقبه و راه زن
عزت کعبه بود و آن ناديه
ره زني اعراب و طول باديه
هر روش هر ره که آن محمود نيست
عقبه اي و مانعي و ره زنيست
اين روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حيران شده
صدق هر دو ضد بيند در روش
هر فريقي در ره خود خوش منش
گر جوابش نيست مي بندد ستيز
بر همان دم تا به روز رستخيز
که مهان ما بدانند اين جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشقست و بس
ورنه کي وسواس را بستست کس
عاشقي شو شاهدي خوبي بجو
صيد مرغابي همي کن جو بجو
کي بري زان آب کان آبت برد
کي کني زان فهم فهمت را خورد
غير اين معقولها معقولها
يابي اندر عشق با فر و بها
غير اين عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبير اسباب سماست
که بدين عقل آوري ارزاق را
زان دگر مفرش کني اطباق را
چون ببازي عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد يا هفت صد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق يوسف تاختند
عقلشان يک دم ستد ساقي عمر
سير گشتند از خرد باقي مرد
اصل صد يوسف جمال ذوالجلال
اي کم از زن شو فداي آن جمال
عشق برد بحث را اي جان و بس
کو ز گفت و گو شود فرياد رس
حيرتي آيد ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابي وا دهد
گوهري از لنج او بيرون فتد
لب ببندد سخت او از خير و شر
تا نبايد کز دهان افتد گهر
هم چنانک گفت آن يار رسول
چون نبي بر خواندي بر ما فصول
آن رسول مجتبي وقت نثار
خواستي از ما حضور و صد وقار
آنچنان که بر سرت مرغي بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نياري هيچ جنبيدن ز جا
تا نگيرد مرغ خوب تو هوا
دم نياري زد ببندي سرفه را
تا نبايد که بپرد آن هما
ور کست شيرين بگويد يا ترش
بر لب انگشتي نهي يعني خمش
حيرت آن مرغست خاموشت کند
بر نهد سرديگ و پر جوشت کند