حکايت آن درويش کي در هري غلامان آراسته عميد خراسان را ديد و بر اسبان تازي و قباهاي زربفت و کلاهاي مغرق و غير آن پرسيد کي اينها کدام اميرانند و چه شاهانند گفت او را کي اينها اميران نيستند اينها غلامان عميد خراسانند روي به آسمان کرد کي اي خدا غلام پروردن از عميد بياموز آنجا مستوفي را عميد گويند

آن يکي گستاخ رو اندر هري
چون بديدي او غلام مهتري
جامه اطلس کمر زرين روان
روي کردي سوي قبله آسمان
کاي خدا زين خواجه صاحب منن
چون نياموزي تو بنده داشتن
بنده پروردن بياموز اي خدا
زين رئيس و اختيار شاه ما
بود محتاج و برهنه و بي نوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطي کرد آن از خود بري
جراتي بنمود او از لمتري
اعتمادش بر هزاران موهبت
که نديم حق شد اهل معرفت
گر نديم شاه گستاخي کند
تو مکن آنک نداري آن سند
حق ميان داد و ميان به از کمر
گر کسي تاجي دهد او داد سر
تا يکي روزي که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه مي نمود
که دفينه خواجه بنماييد زود
سر او با من بگوييد اي خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت يک ماهشان تعذيب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و يک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کاي کيا
بنده بودن هم بياموز و بيا
اي دريده پوستين يوسفان
گر بدرد گرگت آن از خويش دان
زانک مي بافي همه ساله بپوش
زانک مي کاري همه ساله بنوش
فعل تست اين غصه هاي دم به دم
اين بود معني قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نيک را نيکي بود بد راست بد
کار کن هين که سليمان زنده است
تا تو ديوي تيغ او برنده است
چون فرشته گشته از تيغ آمنيست
از سليمان هيچ او را خوف نيست
حکم او بر ديو باشد نه ملک
رنج در خاکست نه فوق فلک
ترک کن اين جبر را که بس تهيست
تا بداني سر سر جبر چيست
ترک کن اين جبر جمع منبلان
تا خبر يابي از آن جبر چو جان
ترک معشوقي کن و کن عاشقي
اي گمان برده که خوب و فايقي
اي که در معني ز شب خامش تري
گفت خود را چند جويي مشتري
سر بجنبانند پيشت بهر تو
رفت در سوداي ايشان دهر تو
تو مرا گويي حسد اندر مپيچ
چه حسد آرد کسي از فوت هيچ
هست تعليم خسان اي چشم شوخ
هم چو نقش خرد کردن بر کلوخ
خويش را تعليم کن عشق و نظر
که آن بود چون نقش في جرم الحجر
نفس تو با تست شاگرد وفا
غير فاني شد کجا جويي کجا
تا کني مر غير را حبر و سني
خويش را بدخو و خالي مي کني
متصل چون شد دلت با آن عدن
هين بگو مهراس از خالي شدن
امر قل زين آمدش کاي راستين
کم نخواهد شد بگو درياست اين
انصتوا يعني که آبت را بلاغ
هين تلف کم کن که لب خشکست باغ
اين سخن پايان ندارد اي پدر
اين سخن را ترک کن پايان نگر
غيرتم آيد که پيشت بيستند
بر تو مي خندند عاشق نيستند
عاشقانت در پس پرده کرم
بهر تو نعره زنان بين دم بدم
عاشق آن عاشقان غيب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبه اي
سالها زيشان نديدي حبه اي
چند هنگامه نهي بر راه عام
گام خستي بر نيامد هيچ کام
وقت صحت جمله يارند و حريف
وقت درد و غم به جز حق کو اليف
وقت درد چشم و دندان هيچ کس
دست تو گيرد به جز فرياد رس
پس همان درد و مرض را ياد دار
چون اياز از پوستين کن اعتبار
پوستين آن حالت درد توست
که گرفتست آن اياز آن را به دست