درک وجداني چون اختيار و اضطرار و خشم و اصطبار و سيري و ناهار به جاي حس است کي زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شيرين و مشک از سرگين و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شير گرم و تر از خشک و مس ديوار از مس درخت پس منکر وجداني منکر حس باشد و زياده که وجداني از حس ظاهرترست زيرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانيات را ممکن نيست و العاقل تکفيه الاشارة

درک وجداني به جاي حس بود
هر دو در يک جدول اي عم مي رود
نغز مي آيد برو کن يا مکن
امر و نهي و ماجراها و سخن
اين که فردا اين کنم يا آن کنم
اين دليل اختيارست اي صنم
وان پشيماني که خوردي زان بدي
ز اختيار خويش گشتي مهتدي
جمله قران امر و نهيست و وعيد
امر کردن سنگ مرمر را کي ديد
هيچ دانا هيچ عاقل اين کند
با کلوخ و سنگ خشم و کين کند
که بگفتم کين چنين کن يا چنان
چون نکرديد اي موات و عاجزان
عقل کي حکمي کند بر چوب و سنگ
عقل کي چنگي زند بر نقش چنگ
کاي غلام بسته دست اشکسته پا
نيزه برگير و بيا سوي وغا
خالقي که اختر و گردون کند
امر و نهي جاهلانه چون کند
احتمال عجز از حق راندي
جاهل و گيج و سفيهش خواندي
عجز نبود از قدر ور گر بود
جاهلي از عاجزي بدتر بود
ترک مي گويد قنق را از کرم
بي سگ و بي دلق آ سوي درم
وز فلان سوي اندر آ هين با ادب
تا سگم بندد ز تو دندان و لب
تو به عکس آن کني بر در روي
لاجرم از زخم سگ خسته شوي
آن چنان رو که غلامان رفته اند
تا سگش گردد حليم و مهرمند
تو سگي با خود بري يا روبهي
سگ بشورد از بن هر خرگهي
غير حق را گر نباشد اختيار
خشم چون مي آيدت بر جرم دار
چون همي خايي تو دندان بر عدو
چون همي بيني گناه و جرم ازو
گر ز سقف خانه چوبي بشکند
بر تو افتد سخت مجروحت کند
هيچ خشمي آيدت بر چوب سقف
هيچ اندر کين او باشي تو وقف
که چرا بر من زد و دستم شکست
او عدو و خصم جان من بدست
کودکان خرد را چون مي زني
چون بزرگان را منزه مي کني
آنک دزدد مال تو گويي بگير
دست و پايش را ببر سازش اسير
وآنک قصد عورت تو مي کند
صد هزاران خشم از تو مي دمد
گر بيايد سيل و رخت تو برد
هيچ با سيل آورد کيني خرد
ور بيامد باد و دستارت ربود
کي ترا با باد دل خشمي نمود
خشم در تو شد بيان اختيار
تا نگويي جبريانه اعتذار
گر شتربان اشتري را مي زند
آن شتر قصد زننده مي کند
خشم اشتر نيست با آن چوب او
پس ز مختاري شتر بردست بو
هم چنين سگ گر برو سنگي زني
بر تو آرد حمله گردد منثني
سنگ را گر گيرد از خشم توست
که تو دوري و ندارد بر تو دست
عقل حيواني چو دانست اختيار
اين مگو اي عقل انسان شرم دار
روشنست اين ليکن از طمع سحور
آن خورنده چشم مي بندد ز نور
چونک کلي ميل او نان خوردنيست
رو به تاريکي نهد که روز نيست
حرص چون خورشيد را پنهان کند
چه عجب گر پشت بر برهان کند