دعوت کردن مسلمان مغ را

مر مغي را گفت مردي کاي فلان
هين مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزايد فضل هم موقن شوم
گفت مي خواهد خدا ايمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
ليک نفس نحس و آن شيطان زشت
مي کشندت سوي کفران و کنشت
گفت اي منصف چو ايشان غالب اند
يار او باشم که باشد زورمند
يار آن تانم بدن کو غالبست
آن طرف افتم که غالب جاذبست
چون خدا مي خواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پيشش نرفت
نفس و شيطان خواست خود را پيش برد
وآن عنايت قهر گشت و خرد و مرد
تو يکي قصر و سرايي ساختي
اندرو صد نقش خوش افراختي
خواستي مسجد بود آن جاي خير
ديگري آمد مر آن را ساخت دير
يا تو بافيدي يکي کرباس تا
خوش بسازي بهر پوشيدن قبا
تو قبا مي خواستي خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد
او زبون شد جرم اين کرباس چيست
آنک او مغلوب غالب نيست کيست
چون کسي بي خواست او بر وي براند
خاربن در ملک و خانه او نشاند
صاحب خانه بدين خواري بود
که چنين بر وي خلاقت مي رود
هم خلق گردم من ار تازه و نوم
چونک يار اين چنين خواري شوم
چونک خواه نفس آمد مستعان
تسخر آمد ايش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان يا کافرم
آن نيم که بر خدا اين ظن برم
که کسي ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکم جو
ملکت او را فرو گيرد چنين
که نيارد دم زدن دم آفرين
دفع او مي خواهد و مي بايدش
ديو هر دم غصه مي افزايدش
بنده اين ديو مي بايد شدن
چونک غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کين کشد شيطان ز من
پس چه دستم گيرد آنجا ذوالمنن
آنک او خواهد مراد او شود
از کي کار من دگر نيکو شود