دانستن شيخ ضمير سايل را بي گفتن و دانستن قدر وام وام داران بي گفتن کي نشان آن باشد کي اخرج به صفاتي الي خلقي

حاجت خود گر نگفتي آن فقير
او بدادي و بدانستي ضمير
آنچ در دل داشتي آن پشت خم
قدر آن دادي بدو نه بيش و کم
پس بگفتندي چه دانستي که او
اين قدر انديشه دارد اي عمو
او بگفتي خانه دل خلوتست
خالي از کديه مثال جنتست
اندرو جز عشق يزدان کار نيست
جز خيال وصل او ديار نيست
خانه را من روفتم از نيک و بد
خانه ام پرست از عشق احد
هرچه بينم اندرو غير خدا
آن من نبود بود عکس گدا
گر در آبي نخل يا عرجون نمود
جز ز عکس نخله بيرون نبود
در تگ آب ار ببيني صورتي
عکس بيرون باشد آن نقش اي فتي
ليک تا آب از قذي خالي شدن
تنقيه شرطست در جوي بدن
تا نماند تيرگي و خس درو
تا امين گردد نمايد عکس رو
جز گلابه در تنت کو اي مقل
آب صافي کن ز گل اي خصم دل
تو بر آني هر دمي کز خواب و خور
خاک ريزي اندرين جو بيشتر