حکايت آن شخص کي از ترس خويشتن را در خانه اي انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نيل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسيد کي خيرست چه واقعه است گفت بيرون خر مي گيرند به سخره گفت مبارک خر مي گيرند تو خر نيستي چه مي ترسي گفت خر به جد مي گيرند تمييز برخاسته است امروز ترسم کي مرا خر گيرند

آن يکي در خانه اي در مي گريخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ريخت
صاحب خانه بگفتش خير هست
که همي لرزد ترا چون پير دست
واقعه چونست چون بگريختي
رنگ رخساره چنين چون ريختي
گفت بهر سخره شاه حرون
خر همي گيرند امروز از برون
گفت مي گيرند کو خر جان عم
چون نه اي خر رو ترا زين چيست غم
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گيرند هم نبود شگفت
بهر خرگيري بر آوردند دست
جدجد تمييز هم برخاستست
چونک بي تمييزيان مان سرورند
صاحب خر را به جاي خر برند
نيست شاه شهر ما بيهوده گير
هست تمييزش سميعست و بصير
آدمي باش و ز خرگيران مترس
خر نه اي اي عيسي دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پرست
حاش لله که مقامت آخرست
تو ز چرخ و اختران هم برتري
گرچه بهر مصلحت در آخري
مير آخر ديگر و خر ديگرست
نه هر آنک اندر آخر شد خرست
چه در افتاديم در دنبال خر
از گلستان گوي و از گلهاي تر
از انار و از ترنج و شاخ سيب
وز شراب و شاهدان بي حساب
يا از آن دريا که موجش گوهرست
گوهرش گوينده و بيناورست
يا از آن مرغان که گل چين مي کنند
بيضه ها زرين و سيمين مي کنند
يا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان مي پرند
نردبانهاييست پنهان در جهان
پايه پايه تا عنان آسمان
هر گره را نردباني ديگرست
هر روش را آسماني ديگرست
هر يکي از حال ديگر بي خبر
ملک با پهنا و بي پايان و سر
اين در آن حيران که او از چيست خوش
وآن درين خيره که حيرت چيستش
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختي از زميني سر زده
بر درختان شکر گويان برگ و شاخ
که زهي ملک و زهي عرصه فراخ
بلبلان گرد شکوفه پر گره
که از آنچ مي خوري ما را بده
اين سخن پايان ندارد کن رجوع
سوي آن روباه و شير و سقم و جوع