آمدن آن امير نمام با سرهنگان نيم شب بگشادن آن حجره اياز و پوستين و چارق ديدن آويخته و گمان بردن کي آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشه اي کي گمان آمد چاه کنان آوردن و ديوارها را سوراخ کردن و چيزي نايافتن و خجل و نوميد شدن چنانک بدگمانان و خيال انديشان در کار انبيا و اوليا کي مي گفتند کي ساحرند و خويشتن ساخته اند و تصدر مي جويند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد

آن امينان بر در حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را برمي گشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس
زانک قفل صعب و پر پيچيده بود
از ميان قفلها بگزيده بود
نه ز بخل سيم و مال و زر خام
از براي کتم آن سر از عوام
که گروهي بر خيال بد تنند
قوم ديگر نام سالوسم کنند
پيش با همت بود اسرار جان
از خسان محفوظ تر از لعل کان
زر به از جانست پيش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان
حرص تازد بيهده سوي سراب
عقل گويد نيک بين که آن نيست آب
حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعره عقل آن زمان پنهان شده
گشته صدتو حرص و غوغاهاي او
گشته پنهان حکمت و ايماي او
تا که در چاه غرور اندر فتد
آنگه از حکمت ملامت بشنود
چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه برو يابيد دست
تا به ديوار بلا نايد سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
کودکان را حرص گوزينه و شکر
از نصيحتها کند دو گوش کر
چونک دردت دنبلش آغاز شد
در نصيحت هر دو گوشش باز شد
حجره را با حرص و صدگونه هوس
باز کردند آن زمان آن چند کس
اندر افتادند از در ز ازدحام
هم چو اندر دوغ گنديده هوام
عاشقانه در فتد با کر و فر
خورد امکان ني و بسته هر دو پر
بنگريدند از يسار و از يمين
چارقي بدريده بود و پوستين
باز گفتند اين مکان بي نوش نيست
چارق اينجا جز پي روپوش نيست
هين بياور سيخهاي تيز را
امتحان کن حفره و کاريز را
هر طرف کندند و جستند آن فريق
حفره ها کردند و گوهاي عميق
حفره هاشان بانگ مي داد آن زمان
کنده هاي خالييم اي کندگان
زان سگالش شرم هم مي داشتند
کنده ها را باز مي انباشتند
بي عدد لا حول در هر سينه اي
مانده مرغ حرصشان بي چينه اي
زان ضلالتهاي ياوه تازشان
حفره ديوار و در غمازشان
ممکن انداي آن ديوار ني
با اياز امکان هيچ انکار ني
گر خداع بي گناهي مي دهند
حايط و عرصه گواهي مي دهند
باز مي گشتند سوي شهريار
پر ز گرد و روي زرد و شرمسار