بيان آنک مخلوقي کر ترا ازو ظلمي رسد به حقيقت او هم چون آلتيست عارف آن بود کي بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک براي مصلحتي چنانک ابايزيد قدس الله سره گفت کي چندين سالست کي من با مخلوق سخن نگفته ام و از مخلوق سخن نشنيده ام وليکن خلق چنين پندارند کي با ايشان سخن مي گويم و ازيشان مي شنوم زيرا ايشان مخاطب اکبر را نمي بينند کي ايشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقني قال الوتد انظر الي من يدقني

احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهي جو کان بود در دست او
باسنان و تيغ لابه چون کني
کو اسير آمد به دست آن سني
او به صنعت آزرست و من صنم
آلتي کو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبي هم
ور مرا آتش کند تابي دهم
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم
گر مرا ماري کند زهر افکنم
ور مرا ياري کند خدمت کنم
من چو کلکم در ميان اصبعين
نيستم در صف طاعت بين بين
خاک را مشغول کرد او در سخن
يک کفي بربود از آن خاک کهن
ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بي خودان
برد تا حق تربت بي راي را
تا به مکتب آن گريزان پاي را
گفت يزدان که به علم روشنم
که ترا جلاد اين خلقان کنم
گفت يا رب دشمنم گيرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داري خداوند سني
که مرا مبغوض و دشمن رو کني
گفت اسبابي پديد آرم عيان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرضها و سببهاي سه تو
گفت يا رب بندگان هستند نيز
که سببها را بدرند اي عزيز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب
سرمه توحيد از کحال حال
يافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند اين سببها را به دل
زانک هر يک زين مرضها را دواست
چون دوا نپذيرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا مي دان يقين
چون دواي رنج سرما پوستين
چون خدا خواهد که مردي بفسرد
سردي از صد پوستين هم بگذرد
در وجودش لرزه اي بنهد که آن
نه به جامه به شود نه از آشيان
چون قضا آيد طبيب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
کي شود محجوب ادراک بصير
زين سببهاي حجاب گول گير
اصل بيند ديده چون اکمل بود
فرع بيند چونک مرد احول بود