مناجات

اي دهنده قوت و تمکين و ثبات
خلق را زين بي ثباتي ده نجات
اندر آن کاري که ثابت بودنيست
قايمي ده نفس را که منثنيست
صبرشان بخش و کفه ميزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودي بازشان خر اي کريم
تا نباشند از حسد ديو رجيم
در نعيم فاني مال و جسد
چون همي سوزند عامه از حسد
پادشاهان بين که لشکر مي کشند
از حسد خويشان خود را مي کشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ويس و رامين خسرو و شيرين بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نيز
هم نه چيزند و هواشان هم نه چيز
پاک الهي که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نه دل حسدها سر کند
نيست را هست اين چنين مضطر کند
اين زناني کز همه مشفق تراند
از حسد دو ضره خود را مي خورند
تا که مرداني که خود سنگين دلند
از حسد تا در کدامين منزلند
گر نکردي شرع افسوني لطيف
بر دريدي هر کسي جسم حريف
شرع بهر دفع شر رايي زند
ديو را در شيشه حجت کند
از گواه و از يمين و از نکول
تا به شيشه در رود ديو فضول
مثل ميزاني که خشنودي دو ضد
جمع مي آيد يقين در هزل و جد
شرع چون کيله و ترازو دان يقين
که بدو خصمان رهند از جنگ و کين
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کي رهد از وهم حيف و احتيال
پس درين مردار زشت بي وفا
اين همه رشکست و خصمست و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جني و انسي در حسد
آن شياطين خود حسود کهنه اند
يک زمان از ره زني خالي نه اند
وآن بني آدم که عصيان کشته اند
از حسودي نيز شيطان گشته اند
از نبي برخوان که شيطانان انس
گشته اند از مسخ حق با ديو جنس
ديو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جويد او زين انسيان
که شما ياريد با ما ياريي
جانب ماييد جانب داريي
گر کسي را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شيطان بر آيد شادمان
ور کسي جان برد و شد در دين بلند
نوحه مي دارند آن دو رشک مند
هر دو مي خايند دندان حسد
بر کسي که داد اديب او را خرد