قصه آن حکيم کي ديد طاوسي را کي پر زيباي خود را مي کند به منقار و مي انداخت و تن خود را کل و زشت مي کرد از تعجب پرسيد کي دريغت نمي آيد گفت مي آيد اما پيش من جان از پر عزيزتر است و اين پر عدوي جان منست

پر خود مي کند طاوسي به دشت
يک حکيمي رفته بود آنجا بگشت
گفت طاوسا چنين پر سني
بي دريغ از بيخ چون برمي کني
خود دلت چون مي دهد تا اين حلل
بر کني اندازيش اندر وحل
هر پرت را از عزيزي و پسند
حافظان در طي مصحف مي نهند
بهر تحريک هواي سودمند
از پر تو بادبيزن مي کنند
اين چه ناشکري و چه بي باکيست
تو نمي داني که نقاشش کيست
يا همي داني و نازي مي کني
قاصدا قلع طرازي مي کني
اي بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
ناز کردن خوشتر آيد از شکر
ليک کم خايش که دارد صد خطر
ايمن آبادست آن راه نياز
ترک نازش گير و با آن ره بساز
اي بسا نازآوري زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال
خوشي ناز ار دمي بفرازدت
بيم و ترس مضمرش بگدازدت
وين نياز ار چه که لاغر مي کند
صدر را چون بدر انور مي کند
چون ز مرده زنده بيرون مي کشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بيرون مي کند
نفس زنده سوي مرگي مي تند
مرده شو تا مخرج الحي الصمد
زنده اي زين مرده بيرون آورد
دي شوي بيني تو اخراج بهار
ليل گردي بيني ايلاج نهار
بر مکن آن پر که نپذيرد رفو
روي مخراش از عزا اي خوب رو
آنچنان رويي که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشيدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ کافريست
که رخ مه در فراق او گريست
يا نمي بيني تو روي خويش را
ترک کن خوي لجاج انديش را